سروش صحت میگوید وقتی کلمه و جمله ندارید هم بنویسید. بنویسید: من نمیتونم بنویسم. من هم همینطور من هم نمیتوان بنویسم.
دیشب به سودای نوشتن و خالی کردن این مغز لبریز، سر زدم به نوت گوشیام. بندهی خدا مظلوم واقع شده، مواقعی که دستم به هیچ نوشتافزاری-تقریبا همیشه- نمیرسد و توامان کلماتم انقدر زیاد اند که توی یک کپشن اینستاگرامی هم جا نمیشوند -که ای لعنت بر مغزی باد که کلماتش رو تو قفس کپشن حبس میکنه- این بنده خدا هست و سریع یک صفحه مشکی پاک در اختیارم میگذارد و کلمات آخر شبیام را بغل میکند.
دیشب نوشتم:
«یکی دلش پر میزنه برای همنشینی با آدمهای امن.
اون یکی دلش میخواد آدمهای سمی رو از دور و برش دور کنه. یکی از تنهایی خسته شده و بلد نیست ارتباط رو شروع کنه. اون یکی نمیدونه چطور خستگیشو ابراز کنه و ارتباط رو تموم کنه. یکی بلد نیست غرق نشه تو ارتباطاتش. اون یکی بلد نیست دیگران رو ببینه در کنار خودش. هیچ موقع آدمها تا این حد به هم دیگه راه برای رسیدن و نرسیدن نداشتن.
اما چطور میشه با این حجم از ابزار برای برقراری و عدم برقراری ارتباط، بازهم انقدر با ارتباطاتمون ناخوش احوال باشیم؟
میگفت تنوع ابزارهای ارتباطی لزوما کیفیت ارتباط رو بالا نمیبره. راست میگفت. احتمالا کارمون از یه جای دیگه میلنگه!»
داشتم از ضعف ارتباطی مینوشتم و عدم همبستگی بین کیفیت و تنوع ابزار ارتباط. فارغ از محتوا، شما یک دقیقه برگرد فرم متن رو نگاه کن! رام شده برای یک کپشن زیر عکس گوگولی مگولی اینستاگرامی از خودم با پسرم که منجر به چندتا کامنت حاوی قلب و بوس میشود و یا عکسی از در و دیوار و پشت سر آدمها. البته خوشحالم که هنوز قفس کپشننویسیام اینقدری کوچیک نشده که حرفهایم در چند تا کلمه و یک نقطه و چندتایی هشتگ محدود شود. یک بار یادم هست که یکی برام نوشت«خوشحالم که هنوز طولانی مینویسی.» همانقدر که جملهش چسبید، شک انداخت در دلم، که نباید نوشت؟ نباید از فکرهای توی سر گفت؟ نباید با کلمات زیاد و پرتعداد فکر کرد؟ سعی کردم از رو نروم و بنویسم. از زمان دریافت آن کامنت تقریبا ۷-۸ ماهی میگذرد، این روزها فکرها و کلماتم متاسفانه یا خوشبختانه در یک پست و عکس جا نمیشود، از در و دیوار کلمه و احساس و معنی میبارد. خوب و بدش را کاری ندارم، اما تا دلت بخواهد پر تعداد است. نتوانستم این چند وقت جمعشان کنم توی کپشنهای اینستاگرامی، پس ننوشتم.
امروز بابا میگفت توی پیامرسانهای ارتباطی یک سمی هست که اینقدر توی گروههاش دعوا میشه. گفت آدمها وقتی تو جمع با کسی مخالفاند با یه اهن کردن، چشمغره رفتن، یا ترک کردن جمع اعتراضشون رو نشون میدن و نیازی به بحث و جدل و کلمه نیست، اما سم این پیامرسانهاست که تا چیزی نگویی و به کلمه یا هر متن دیگهای درنیاوری انگار یک چیزی درونت باقی میماند و حالت را بد میکند. من گفتم پیامرسانها اختیار آدم را در ارتباط محدود میکنند، من دیگه حالت چشمهایم، زبان بدنم، تن صدایم کمکی نمیکند تا چیزی بگویم. کلماتم تنها و بیکس، میشوند حمال نصفهنیمهی منظور و معنی تو سرم.
گفتم دعوا. تو سرم دعواست سر اینکه چرا باید برای مخاطبی بنویسم؟ چرا قبل از نوشتن باید به این فکر کنم که آیا کسی این کلمات رو میخواند؟ چطور بنویسم که بخواند؟ مگر نویسندههای بزرگ هم از ب بسمالله(البته اگر مسلمان باشند) به فکر خواندهشدن کلماتشان اند؟ نمیدانم. از این هم بگذریم به نکتهی مهمی میرسیم که طی چه فرایند شناختیای خودم را در کنار نویسندههای بزرگ مسلمان جهان قرار دادم و مورد مسئلت قرار دادمشان؟
امشب اما انفجار کلمات مغزم به ناچار هدایتم کرد تا از قفس کپشن اینستاگرامی بیرون بپرم و از فوران کلمات استقبال کنم. راستش همین الان که مینویسم دلم برای این قفس تنگ شده. گرچه که مدتهاست در برابر نوشتنش بازخوردی نمیگیرم اما خب قصهی عادت است و قرار آدمی در منطقهی امنش.
دلم میخواست از رفتار آن دخترک ۲۷ ساله بنویسم که هنوز فکر میکند باید تمام دنیا را به راه راستی که رفته هدایت کند. بنویسم از دوستیهایی که دارند تمام میشوند با سر و صدا و یا بیسر و صدا. از ارتباطهای خراب، حاصل از انگشتانی که بیش از هرچیز در دنیا دنبال مقصر میگردند. دلم میخواست بنویسم از اینکه گاهی صبر و سکوت تنها ابزار های دفاعی ما از خودمان است. ابزارهایی که این روزها به رسمیت شناخته نمیشود. دلم میخواست بنویسم از آدمهای ساکن کرهی زمین «که آی لعنتیها! رحم کنید! شما از خدا هم سختگیر ترید!» دوست داشتم بنویسم از مسیری منحصر بهفرد که هر آدمی مسئول حرکت به مسیر خودش است. از اینکه چقدر دلم میخواهد در تمام دنیا سکوت برقرار شود، سکوت واقعی. بدون هیچ خبری. گفتم خبر. دوست داشتم از ریشهی خبر بگویم و بگویم که نسبت درست با خبرها چگونه است و اصلا خبر چیست و مخاطب آن باید کجای جهان لبریز از خبر بایستد. اما خب این مغز لعنتی شبیه موبایلم میماند هشدار پر شدن حافظهاش به محض پاک کردن چند مگابایت محدود از بین میرود و با همین چند خط نوشته خوابش میگیرد و اعلام میکند که حالا وقت خواب است. حالا میتوانی آرام بگیری و استراحت کنی. روان مظلومم به همان چند مگابایت محدود راضی است تا برای مدتی آرام گیرد. برای من هم بد نیست. از درگیریهای ذهنی ام گفتم بی آنکه ازشان گفتهباشم. این کار همیشگی ام است. استاد راهنمایم میگفت: تا روز دفاعت نفهمیدم تو فکرت چی میگذره. راست میگفت. این بر میگردد به همان قفس کپشن نویسی و مخاطبپسندی و خود بزرگبینی و تایید گرفتن.
این دفعه میخواهم طور دیگری به کلماتم نگاه کنم، میخواهم بگذارم جاری شوند. در این جریان است که پیچ و مهرهها درست سرجایشان قرار میگیرند و سوراخ سنبهها به چشم میآیند و میشود برایشان کاری کرد.
چاره همینجاست. باید جاری شد، نه خواهرشوهر. بس کن دخترهی بیمزه وسط بحث جدی!
باشه پس.
همین.