چهار مرد مدرن موج نوی هالیوود
یادداشتی بریک عکس خاطره انگیز
چندی پیش تصویری دیدم که دلم نیامد آن را بدون یادداشت رها کنم(عکس فوق). این عکس، تصویر لحظه ایست که مارتین اسکورسیزی جایزه ی آکادمی اسکار را برای فیلم «رفتگان» دریافت کرد. اما موضوع قابل توجه جایزه نیست بلکه افرادی است که برای اعلام برنده ی جایزه و تقدیم آن به او بر روی سن آمده اند: جورج لوکاس، استیون اسپیلبرگ و فرانسیس فورد کاپولا. چهار یار دبستانی! هرچند این چهار کارگردان بزرگ سینما به طور مجزا تاثیرات بزرگی بر سینمای هالیوود و در کل، سینمای جهان گذاشتند اما تاثیرات جمعی آنها بر سینما بیشتر است چرا که ظهور این چهار نفر، نوید جریانی نو و مدرن در سینمای هالیوود را می داد؛ موجی جدید که می توانست جلوی افول سینمای آمریکا را بگیرد.
سینمای آمریکا پس از پا گرفتن در دهه ی بیست، در دهه ی سی و چهل شاهد ظهور فیلمسازی استودیویی و با کیفیت بالا بود. عصری که با ظهور کارگردان های نابغه به وجود آمده بود و در دهه ی پنجاه به اوج خود رسید؛ یعنی همان دوران کلاسیک موسوم به عصر طلایی. دوران کلاسیک تا اواسط دهه ی شصت هم ادامه داشت چرا که سینمای مولف کلاسیک با کارگردانانش تعریف می شود و بسیاری از کارگردانان خبره ی هالیوود هنوز داشتند مشغول به ساخت فیلم های قوی خود ادامه بودند. اما با به پایان رسیدن دهه ی شصت، دیگر خبری از کارگردانان عصر طلایی هم نبود. کارگردانان جوان هم بدون داشتن سیرفکری متمرکز و فرم مناسب فیلم هایی می ساختند که هر از چندی ممکن بود فیلمی خوب از دل آنها بیرون بیاید.
اما در این آشفته بازار، جریان فیلم سازان جوان تقریبا مستقل سازی که سبک خود را وامدار کارگردانان عصر طلایی کلاسیک می دانستند، آرام آرام وارد سینمای بدنه ی هالیوود شدند. آنها کار خود را از اواخر دهه ی شصت و با ساخت فیلم های کوتاه آغاز کرده بودند و از این جهت به نوعی سینماگران مولف محسوب می شدند. آنها با بهره گیری از ظرفیت تکنیک های متنوع سینما، ساختارهای بدیعی برای قصه گویی در سینما آفریدند. ساختارهایی که نه تنها به سبک و سیاق سینمای هالیوود مطابقت داشت بلکه در محتوا و مضمون هم ادامه ی راه همان سینما بود.
اسکورسیزی، یک سینه فیل حقیقی با شمه ای از مستقل سازی با «راننده ی تاکسی» به شهرت رسید. سبک او برگرفته از سینمای گذشته اما با مولفه های مخصوص خودش بود. به طور مثال عنصر خشونت پنهان، که در فیلم کوتاه «اصلاح بزرگ»(The Big Shave) او در همان سال های شروع کارش مشهود است. او به تمام معنا یک مدرنیست است و به قدری با مفهوم سینمای مدرن و مدرنیسم آشناست که حتی در سال های اخیر هم با توجه به پیشرفت سریع تکنولوژیک سینما، و بالا رفتن سنش هنوز هم می تواند بهترین استفاده را از ابزار های مدرن ببرد و فیلم هایی به تمام معنا، «مدرن» تولید کند. همانگونه که او توانست در ابتدا با رابرت دنیرو، همکاری های خوبی داشته باشد و اکنون با توجه به بالارفتن سن دنیرو و به حاشیه رفتنش، او به دقت می تواند ستاره ای جوان و مدرن همانند لئوناردو دیکاپریو را در ابتدای قرن بیستم جانشین دنیرو بکند.
کاپولا اما بیشتر با جنبه های هالیوودی کار را آغاز می کند و ساخته شدن «پدرخوانده» به دستش انتظارات همگان را برای ساختن فیلم های شبیه به «پدرخوانده» بالا می رود. هرچند او با ساخت چندین فیلم مشابه و دارای استاندارد های هالیوود مدرن، نشان داد که فردی کاربلد است و اگر بخواهد می تواند با استاندارد های مدرن هالیوود کنار بیاید، آن را مسخّر خود کند و فیلم های خوبی بسازد؛ لکن علاقه ی اصلی او این نبود که فیلمسازی شود در جریان اصلی و «هالیوودی ساز» شود آنگونه که سه دوست دیگرش این راه را ادامه دادند؛ او به سینمای مستقل خودش علاقه داشت. سینمایی که اکنون در حال فیلمسازی در آن است، سینمای مستقل او جمع و جور، شخصی و تجربی است. او در میان این چهار یار، شاید از همه متفاوت، مستقل و تجربی ساز تر باشد اما او هم به مدرنیسم در سینما وفادار است. همانگونه که در ابتدا فیلم می ساخت؛ او در جوانی کار پیران می کرد و حالا کار جوانان را!
جورج لوکاس شاید از میان چهار یار از همه تاجر تر باشد. او که از اول هم به فکر کمپانی بود؛ حتی پیش از تاسیس لوکاس فیلم هم او به دنبال تاسیس یک کمپانی بود که با همکاری هایی که با فورد کاپولا داشت، توانست کمپانی زئوتروپ فیلمز را تاسیس کند. با این حال تمام این دلایل موجب نمی شود که او را فقط یک تاجر صرف بنامیم. چرا که هیچ کس منکر خدمات او به سینما که موجب مدرن شدن آن شد، نیست؛ از اختراع دوربین دیجیتال گرفته تا تحول در سبک فیلمنامه نویسی در داستان های دنباله دار. او که بیشتر عمر کاری خود را صرف جنگ ستارگان(در تعبیر درست تر جنگ های ستاره ای) اش کرد. هر چند بر روی چند فیلم علمی تخیلی دیگر هم کار کرد و حتی بر سر سری ایندیانا جونز همکاری خوبی با اسپیلبرگ داشت اما نگاه کاسب کارانه ی او و تحویل گرفته نشدن سری متاخر(پریکوئیل) جنگ ستارگان او که زحمت زیادی برایش کشیده بود باعث شد که فعالیت خود را در چند ساله ی اخیر در سینما رها کند. بسیاری از آثار او پتانسیل های خوبی داشت که بالعفعل نشدند اما با این حال تاثیرات شگرف او بر سینما غیر قابل چشم پوشی است.
به مذاق هالیوود از میان این چهار نفر، استیون اسپیلبرگ خوش تر می آید. مردی که شاید اکثر بلک باستر های تولیدی در این عصر، به کارهای پیشین او مدیون باشند. اسپیلبرگ فیلمسازی مدرن اما با شیوه ی کلاسیک است: همانند کارگردان های عصر طلایی هالیوود، هرگز فیلمنامه آثارش را نمی نویسد و همانند جان فورد بسیار ساز است. گویی نذری دارد که باید هر سال حداقل یک فیلم بسازد! او با ساخت «ای.تی» و «آرواره ها» به سینمای هالیوود نوید حضور فیلم های پرمخاطب و طبعا پر فروش را می داد و همین گونه هم شد. و راهی که او شروع کرده بود توسط خودش و دیگران ادامه پیدا کرد. او با سینمای مولف علمی-تخیلی خود ترس کارگردانان جوان برای حضور در این ژانر را ریخت و برای آنان الگوی مناسبی شد. شاید بتوان لقب «بهترین شاگرد» برای او را به جی.جی آبرامز داد که براستی دنباله ی راه اسپیلبرگ بود؛ اما فقط اما آبرامز فقط دنباله ای بر کارهای اسپیلبرگ در بخش علمی-تخیلی اش بود. چون اسپیلبرگ آنقدر بلد کار بود که فقط خود را به بلک باستر ها محدود نکند؛ او به واسطه ی تسلط اش بر مفهوم سینمای مدرن توانست در ژانر ها و سبک های دیگری هم ورود پیدا کند و در آن ها موفق شود. هرچند که با گذر زمان و در چند دهه ی اخیر او از آثار علمی-تخیلی بیشتر به سمت درام های تاریخی میل پیدا کرده است. ژانری که در آن هم ثابت کرده است که فردی ماهر است. چراکه نیاز مردم جامعه، نیازی به سمت سینمای مدرن است و اسپیلبرگ که خود جزو پیشگامان این نوع سینماست به زیبایی می تواند درامی تاریخی(و غالبا در سبک بیوگرافی) را بسازد و همین تناقض در خور توجه موجب زیبایی، تاثیر گذاری و ماندگاری آثار مدرن او می شود.
در محتوا اما او برخلاف اسکورسیزی و کاپولا، هرگز از سیستم موجود در غرب و آمریکا انتقاد و شکایت نکرده است. بلکه آن را صحیح و دوست داشتنی توصیف کرده است. او دقیقا همان شخصیتی بود که هالیوود می خواست: یک یهودی-آمریکایی صهیونیست که به دنبال دفاع از غرب و تبلیغ ارزش های آمریکایی باشد. تحولی که او در سبک و فرم سینمای بدنه ی آمریکا ایجاد کرد همانی بود که تمدن غرب به دنبال آن بود؛ سینمایی پر جاذبه و پرمخاطب که با درام قوی و جذابیت های بصری فرصت هرگونه تفکر را از مخاطب بگیرد و در هر دقیقه ده ها مطلب به نفع خود، به او القا کند.
موج جدید سینمای آمریکا هرچه که بود، رونق بزرگی به همراه داشت. سینمای آمریکا را از افول نجات داد هرچند که در دهه ی هشتاد به جز چند اثر معدود از همین موج کارگردانان، غالب آثار بی ارزش و بسیار ضعیف بودند اما در دهه ی نود موج دیگری شکل گرفت تا دوباره سینما را به اوج برساند. این چهار نفر با تمام اختلاف و اتفاق نظر هایشان، جریان بزرگی را در هالیوود راه انداختند؛ جریانی که هالیوود را مدرن و آنگونه که می بینیم کرد.[1] هر چند این مدرن شدن، مدرن شدنی حقیقی نبود چرا که سینما خود مولود تکنولوژی و طبعا مدرنیسم بود. سینما خود پدیده ای مدرن به حساب می آمد و وای به حال وقتی که چیزی که جوهری مدرن دارد بخواهد مدرن شود! حاصل آن نه مدرن مطلق است، نه کلاسیک و نه حتی پست مدرن. و به همین دلیل است که سینمای حال حاضر هالیوود به ملغمه ای عجیب تبدیل شده است.
این چهار نفر هر چند برخی درون جریان(اسپیلبرگ و لوکاس) و برخی ضد جریان(اسکورسیزی و کاپولا) فیلم ساختند اما در مجموع به نفع آمریکا و تمدن غرب کار کردند. چرا که آنان سینما، جادوی قرن را مدرن کردند. فیلم های مدرن برخلاف برخی فیلم های عصرکلاسیک، جریان نئورئالیستی ایتالیا و آثار کارگردانی چون اینگمار برگمان، که در پایان فیلم مخاطب را به تفکر درباره ی جهان و هستی دعوت می کردند، مخاطب را به طور کامل منفعل و جذب تکنیک ها و بعضا فرم جذاب و خوش رنگ و لعاب خود می کنند. و در یک کلمه مخاطب را سحر می کنند و کسی که سحر شود هر چه به او بگویند قبول و هر دستوری بشنود اطاعت می کند. شاید بهتر باشد به جای چهار کارگردان مدرن به این چهار نفر، چهار ساحر مدرن گفت. چرا که آنها به خوبی بلدند از سحر و جادوی مدرن استفاده کنند!
[1] منظور آن است که سینما را از روش سنتی و کلاسیک فیلمسازی تغییر داد.