همیشه دیوونه بودی
باریدی
نرم شدم
خیالی شدم که منو رد کردی
دلم گرفت؛ خیلی
ردپاهات اما بود...
شال بود که پیچید و کلاه بود که پوشید و رد پاهای تو بود که گرفتم به رفتن
به نهایت لامحال دو خط موازی که رسیدم صدام زدی
برگشتم
دیدم اون سر بی نهایت قانون نانوشته ی هندسه بالا پایین میپری و میخندی و بهم میگی:
دیوونه ی خودم، آخه تو نمیدونی من همیشه با کفش های بر عکس پوشیده راه میرم.
محو چشمات بودم همیشه، حواسم به شیطنت پاهات نبود