ویرگول
ورودثبت نام
رضا
رضا
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

مَتَرس ک...


پاهاش رو تو قلب گلی اش فرو میکرد و دستاشو تو چشم های آبیش...

شده بود سیم اتصال این جریان دایمی حیات از چشم آسمون تا قلب خاک.

سِرِه سِهره های مشتاق که روی گَنجِ کُنجِ دنج دستاش پاتوق میکردن حباب مغزشون روشن میشد بس که شیرین بود این شور زندگیِ در حرکت.


مواظب و فکری بود که کسی مزاحم لب به لبِ مغازله ی نوک کلاغ های سفید مزرعه با پوست گرم و عاشق زمین نشه.



کدخدا اما کابوس داشت. کابوس بوسه ها....

بوسه های زمین و پرنده ها...

کابوس بی غیرتی مترسکی که یه وقتی یه جایی خودش با خشمی و نفرتی ساختش.

مترسکی که نه پای بُرویی داشت و نه دستِ تکون بخوری!

چشماش ولی میدید

چشماش ولی تماشا میکرد.




مترسکِ مترسِ قصه ما، وقتی کدخدا با سگ های ترسَگِش لرزه به وجود زیرساخت های حیاتی زندگی مینداخت، بادی توی موهاش می رقصوند و نقاشی لبخند روی صورتش میکشید.

ترسِ مترسکِ مترسْ، رویایی نابافته ی ترسگ های زبان آویزِ کدخدا بود.


ناخدا تصمیمی گرفت


غرغرِ ارّه، هیولای خشمش رو میخندوند و غول تر میکرد؛ وقتی داشت دست های مترسک رو میبرید.

نفرتش رو نوازش میداد و باد میکرد چلق چولوق از ریشه کندنِ پاهای مترسک.

تنِ بی سرِ مترسک بود که سرِ غرور و دماغه کشتی ناخدایی کدخدا رو به عرش پستی وجود رسوند.


و باد قرمز نظاره گر ماجرا بود.




نسیمی از خورشید تا ماه دوید و فرق موهای نرم و موج دار مزرعه رو باز کرد.


کرور کرور دسته دسته پرنده پرنده تیکه تیکه پارچه های تن پوش عریان مترسک رو از باد قرمز قاپیدن به نوک و چنگالشون.


از جنس بی جنسی، دری در مرز هم آغوشی ستاره ها با سرپنجه های نرم گندمزار متولد شد... اون ته مهاااا.

به ارتفاعی درست از ناف زمین تا سفید پیشونی ابرها...

به قامت همه ی پرنده های تاریخ عجیب این سرزمین بی منتها

پذیرای این نازنین مهمانانِ عریان و از همه جا رها


و بعدش...

نه بادی

نه پرنده ای

نه لباسی

نه دست و پا و سری

و نه مترسکی...



تنها توی کلبه ی ذهن ساخته های پوسیده اش نشسته بود و رو به پنجره خیالی اش ساغر نیستی رو به فناکده ی خندق بلایش میریخت

و با خودش فکر میکرد

فکر میکرد دیگر کدی ندارد که خدایش باشد

فکر میکرد دیگر خدایی ندارد تا خدایش باشد


کدخدا به کدی افتاد...

کدخدا از خدایی افتاد...

کدخدا....

افتاد




تصمیمی گرفت.


درها رو بست...

همشون رو...

تقریبا همشون رو...

جز دری که اون ته مهااا، وسط مسطای طوفان امید، در حال تولد بود....

و در آن مترسک، نقاشی لبخند به کدخدا و ترسگ هایش هدیه میکرد و میگفت:


" مترس ک... "


مترسککدخدامزرعهپرندهامید
آتشی است.... مشتاق خاموشی در آغوشت roshanaa@yandex.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید