اول که با یاد اوووو
این برای تو هست، برای تویی که انگار تونل زمانی برای من. بی هیچ دردسر اختراع و زورِ علمی!
بیا بریم به 6-7 سالگیِ بابا.
ی چیزایی یادمه. از اون ساختمون، با آجرهای کرم قهوه ای و پنجره های آبی رنگ. با اون پله ها و سکوی های بلند که ناظم و مدیر صبح ها مثل خدایان یونان باستان، میکرفون به دست به این جک و جونورهای ریز و درشت نگاه میکردن و احتمالا منتظر بودن ما از نگاشهون بفهمیم که باید ساکت شیم. خب ما نفهم تر از این حرفا بودیم. البته دور از جون شما. تا وقتی یکیشون داد میکشید پشت میکروفون! مگه پشت میروفون هم داد میکشن؟! آره بابا جان، بعضیا میکشن.
از اون لباسا...لباسای سورمه ای... که مثلا مادرها دلشون خوش بود زود چرکش معلوم نمیشه... ولی انگار کسی حواسش نبود که گچ های کلاس، سفید و زرد و صورتی و قرمزند و ماها چقدر مشتاق به کشیدن روی این تخته های سورمه ای متحرک!
از اون بوهایی که تو هوا میومد... بوی کله های کچل، بوی رب گوجه های بالا پشت بوم پزِ همسایه های دور و بر، بوی ترس مبهم توام با هیجان تند و تیز. به تیزی نوک مداد آرمیده تو جا مدادی کوله پشتی ام. بوی پاک کن!
از اون ناظم ریش دار و لاغر و خانم ناظم چاق و بی ریش ولی با ی لهجه خاص که بعدا فهمیدم لهجه شمالیه... از 50 تا حرفش سر صف، 49 تاشو از پشت سریم میپرسیدم چی میگه و اونم از پشت سریش و .... تا میرسید به نفر 50 امِ صف کناری! که شده بود مبصر کلاس اونا! و جواب همه رو با یه "هییییسسسسس دییییییگه" میداد و این "هیس" 49 نفر رو طی میکرد و بر قلب و ذهنشون یادگاری می نوشت و بر میگشت به صف ما و نهایتا آغوش من! و میگفتم: آهااا. بعد این پاسخ روشن و صریح رو میچسبوندم به اون ی دونه حرفی که فهمیده بودم؛ مفهوم کلش میشد که "چه خبرتونه زبون نفهما..."
ی بار هم تو راهرو مدرسه موقع رفتن به کلاس با سرعت میدویدم و سر میخورم، همین خانم کلی دعوام کرد و منم جلوش وایسادم! و البته تبعات داشت. برای همین از هر جا و هر کس که بخواد دائم بندم کنه امر و نهی شاکی ام و تا جای ممکن گریزون. مگر کسی که واقعا شایستگیش رو داشته باشه و ب جا تذکر بده و درست!
یادمه از جلو نظام بود، از پشت ولی... از پشت سرم هنوز شعارهای پراکنده مرگ بر فلان و عکس شهدا رو دیوارها و ی جنگی که تموم شده بود؛ و هنوز ترس هاش تو وجودم مشغول شلیک به سمت هم بودن! از پشت سرم خاطره روزهای آزادی محض، از پشت سرم، کلی خاطره از دنیای بی قانون خیالاتم که تنها قانون گذارش خودم بودم.
اون موقع ها یادمه الله اکبر بود، هنوزم هست؛ ولی طول کشید تا بفهمم بخش دوم درست یا نادرست، یا ی چیزی بین این دو تا، یکی شد رهبر، شد امام ( یادت باشه، امام فقط یکیه، یکی. بگرد پیداش کن. خیلی دور، خیلی نزدیک )
قاطیشون میکردم اون موقع ها. هر دو " خ " داشت اول فامیلیشون، هر دو به نظرم پیر میومدن، هر دو لباسشون شبیه بود، و هر دو رو میگفتن رهبر. تا آخر سر معلم کلاس دومم، ( روحش شاد، بس که دلم براش تنگ شده و چقدر دلم میخواست قبل از سفرش به عالم برتر، باز هم ببینمش... تا چندین سال بعد از کلاس دوم باهاشون رفت و آمد خانوادگی داشتیم... غیر از این آخری ها، غیر از این 10-15 سال پر پیچ و خم اخیر.) گفت " خ " اول فوت کرده اند 2 ساله بچه ها و تو شعارهاتون! باید "خ" دوم رو به کار ببرید. ما هم از این کشف " خ " جدید مثل خر تو زمین غلط میزدیم از خوشحالی، که گمراهی تمام شد و گشایشی آغاز شد.
لذت زنگ تفریح کم از لذت قایمکی چیز خوردن سر کلاس نبود. پچ پچ های یواشکی و از این سر کلاس تا اون سرش دولا دولا رفتن که خانم معلم نفهمه، نبینه، گوشزد نکنه، تنبیه نشیم، والدین نیان، پرونده نزنن زیر بغلمون، بفرستن خونه، کنار پنجرمون!
اون موقع ها خط کش حداقلللش دو تا کاربرد داشت، یکیش همین اندازه گرفتن بود، یکیش برای پخش شدن با سرعت سقوط یک شهاب سنگ، به دشت کوچولوی دستای ما از پهناش. چون یکی بجای درس، بازی کرده بود و اون موقع ها و هنوزم، کسی چه میفهمید، بهترین درس های زندگی رو میشه تو بازی ها یاد گرفت. کف دستمون پوست پوست میشد تا مثلا یاد بگیریم که جور استاد به ز مهر پدر؟! چون یکی ذهنش کندتر بود؟! و صدای هیچ کدوممون در نمیومد. عین کولوسئوم روم، میشستیم و شاهد له شدن ذهن یک موجود زنده و ظریف، زیر عرف های مسخره و عجیب و غریب آموزشی یا خالی شدن عقده معلم از دعواهای هرروزه اش با شوهر یا خانمش یا سایر مشکلات زندگیش بودیم... هنوزم یاد نگرفتیم که صدامون در بیاد. هنوزم میشینیم و له شدن رو تماشا میکنیم. شاید تو دلمون میگیم "نکنه بدتر شه"، یا... "ما رو که نمیزنند"! شایدم دیدن خشونت لذت داره؟!
حالا تو پسرکم جوگیر نشی تو مدرسه انقلاب کنی :). بعد از فرداش بگن، الله اکبر، صدرا هُ رهبر! خیلی روش های بهتری برای بیان اعتراض و گرفتن خواسته های به حق هست. مثل گاز گرفتن انگشت طرف مورد اعتراض، یا پنچر کردن ماشینش، یا اره کردن یکی از پایه های صندلی معلم تا نصفه. اصلا ب گفتمان و نافرمانی مدنی _ در این مورد "مدرسه ای" _ فکر نکن.
ی بار مبصر بودم، ی کله کچلی بدتر از خودم، تو صف کج وایساده بود، یکی از ناظما از دنده ی نداشته چپش بلند شده بود، گفت مبصر این کلاس کیییییههههه؟؟ ( یاد بابا اتی افتادم تو قهوه تلخ ) من بیچاره دستم رو بردم بالا، کاش میشکست نمیبردم. گفت بیا... رفتم، کاش پامم میشکست نمیرفتم. نامرد ی جوری زد کف دستم با خط کش که انگار انتقام شکست سخت تاریخی اجدادش رو از اجدام، میخواست از من 103 سانتی متری بگیره. جای دیگه ای نداشتم که دعا کنم کاش اونم میشکست و نمیرفتم و این تحقیر رو سر صف به چشم نمیدیدم. با اون قد و هیکلش خجالت نمیکشید. منم برگشتم تو صف، اولین نفری که دیدم پاش رو یکم کج گذاشته، چنان با پا ضربه زدم به بغل کفشش، که همه دیدن تو صف ما انگار زمین زیر پای یکی یهو خالی شده! ی کله وزوزوی دیگه سقوط کرد. ببخشه منو هر جا هست.
هنوز شبح چهره و هیکلش تو ذهنمه گاهی که بهش فکر میکنم، بعد از نزدیک 30 سال. ولی الان ازش ناراحت نیستم. یادم داد که باید قوی تر باشم، تا نزارم کسی الکی بزنه کف دستم!
خاطره دارم از بوی اوره ای که سر کلاس از ردیف بغل دستی، میز چهارم از جلو بلند شده بود و چقدر التماس دعا داشتیم صدای انفجار زنگ تفریح رو در کنن بریم بیرون یکم هوا بخوریم و بلکم فراش مدرسه زحمت شاهکار همکلاسیمونو بکشه..... هرچند با شلوار خیس زرد شده اش تا زنگ آخر موند که موند مردک! حاضر بودم شلوارمو درآرم بهش بدم فقط اون پارچه ی بد رنگ بدبوی لعنتی رو بزور هم که شده از پاش یا حتی از کله اش یا هر عضو معقول دیگه اش بکشم بیرون و از پنجره بندازم پرت کنم و امیدوار باشم بیفته رو سر همون نامردی که ازونجوری زد کف دستم با خط کش. البته نگران نباش، من از بچگیم عادت داشتم ی شلوار نازک زیر شلوار بیرونم بپوشم. بقیه رو نمیدونم.
هر موقع جنس لطیفی میگفت کلاس چندمی، میگفتم اول، میگفتن وووووییی... عخییی... چ پسری... ی ماچ میکردن میرفتن... آره پسرم، تا فرصت هست ماچ هاتو بگیر، بزرگ تر که بشی، شرایط تغییرات زیادی میکنه! ممکنه فقط " جیش، .....، لالا" گیرت بیاد. بوس گرفتن شرطی میشه و شرایطی! خدا کنه فقط ضامن نخوان.
البته خدا رو شکر سیبیل ها به دست کشیدن روی سرم یا زدن روی شونه ام، انگار که داشتن برای میدون جنگ میفرستندم! اکتفا میکردن که از همین ویرگول از همشون ممنونم. واقعا تصوّر ساییده شدن ی تپه سیبیل و جریب ریش روی صورتم و دیدن ی دماغ گنده با چند تار مو روووش از فاصله ی نیم سانتی برام وحشت آور بود.
معلم کلاس اول اسمش خانم معماری بود! معماری البته فامیلیش بود، ولی خب این همه ی اطلاعات ما ازش بود. ماشاءالله بزنم به همون تخته نیمکتهای سه نفره تنگ جا و گاز گرفته شده توسط سال بالایی ها، سازه ی معماریی هم بود برای خودش... به لحاظ عرض و طول و ارتفاع.... مهربون بود... و برای ما کلی با جذبه. ی ترسی هم ازش داشتیم. فکر کنم ترس از ارتفاع-ش- بود. منتها از دید مورچه که ما بودیم!
وقتی ترسم ازش ریخت، که یک بار نمیدونم سر چی چی بود رفتیم خونه اش با مادرم! خیلی چیزا داشت تو خونه اش، عجیب و غریب، ولی من فقط دخترش رو یادم مونده! اونم عجیب و غریب. بزرگ تر از من بود، خیلی ( گفتم که نشینی برام حرف در بیاری ). از این عینک های گرد داشت و ی خال رو گونه اش و ی لبخند به پهنای قاچ شتری هندونه ای که اخرین بار با هم خوردیم و از اول تا آخر مهمونی قاچ هندونه دست نخورده باقی موند با موهای نا منظم فرفری، بسته شده با ی تیکه کش بالای سرش. از همونا که میپرسید کلاس چندمی؟ واقعا نمیدونم چرا وقتی تنها شغل مادرش درس دادن به بچه های کلاس اول بود و میدونست من شاگرد اون اثر معماری تاریخی هستنم، بازم میپرسید. دنباله بهونه بود فکر کنم، برای همون ماچ! جوابشو دادم، جایزمو گرفتم. آخ که چقدر بچگی خوبه.. قدرشو بدون :)
همچینم معصوم و بی گناه نبودیما، باند بازی و مافیا داشتیم. بروسلی و جکی چان هم که در شرق دور فیلم میساختن، در زخم و زیلی شدن ماها در میانه خاور! بی تاثیر نبودن. یک بار بعد از زنگ آخر هم رفتیم دوتا کوچه پایین تر از مدرسه. 2 گروه تبه کار! من که رییس ی گروه بودم، فیس تو فیس و نوز تو نوز رییس تبه کارای دوم شدم. یکم فاصله گرفتیم، بعد ی لگد پروندم، نمیدونم چجوری و به کجای دست بچهه خورد که همینجوری قفل شد! همه فکر کردن من خود بروسلی ام، خودم ولی فکر کردم قاتل بروسلی ام!
در کمتر از 30 ثانیه تموم شد همه چیز و رفتیم خونه و تا چند روز تو مدرسه زیر پشمی و زیر چشمی همدیگر رو می پاییدیم. ( در اینجا منظورم از پشم کلاه زخیم زمستونیمون بود که معمولا باعث میشد تجربه مرگ از نزدیک رو بر اثر خفکی چندبار در روز داشته باشیم! به این امید که سرما نخوریم ). راستی کسی یادش هست اون گردالی پشمالوهای آویزون بالای کلاه ها کاربردشون چی بود دقیقا؟ ما که فقط میدونستیم باید از کلاه نفر جلویی تو صف محکم بِکَنیمش و بزاریم کف دستش و اون اشکش دربیاد و زنگ بعد تلافی کنه. یا بکوبیم رووش، تا مغز سر طرف فرو بره.
2 تا شیشه نوشابه خریدیم با 2 تا کیک، ولی سه نفر بودیم که خوردیم! چون مثلا میخواستم پولمو برای روز بعد هم ذخیره کنم! خود بیخود کردم مهمون کردم بنده خدا ها رو! فکر کنم هر بیماری لاعلاجی که تا آخر عمرم بگیرم و بگیرند خدایی ناکرده مال همون دو تا شیشه نوشابه مشترک 3 نفره بود که دهن به دهن میچرخید و به لبان هر سه ی ما بوسه ای از خاک تو سرتون میداد، همراه با دردانه های ریز کیک معلق در فضای سیاه این مایع مضر. ولی آی خندیدیم... آی خندیدیم... هر مرضی هم بگیریم، باز ارزش داشت اون خنده ها.که گاهی موقع خوردن نوشابه از خنده میپکیدیم محتویات دهان و مافیها رو پخش میکردیم به 2 نفر دیگه. هنوزم اینجوریم، اگر چیز خنده داری یهو موقع نوشیدن بشنوم، میپکم و میپخشم!
خاطره زیاده... ی بار که با هم بودیم، ی بار که اومدی پیشم، ی بار که باز پدر پسریمون جفت و جور شد، برات تعریف میکنم... ولی بزار چندتا پند و نصحیت مردونه و پدرونه و دست آخر رفیقونه بهت بکنم آقا پسرم:
پ.ن: الان نمیتونی این ها رو بخونی اینجا، شاید آخر سال تحصیلی جدید یا کمی بعدترش با کمک هم بتونیم همه اش رو بخونیم. ولی گاهی موضوعی به نام " زمان " رو فراموش کنیم خوبه. این پند آخرم برای اینجا بود.
خیلی دوست دارم پسر.
آخر هم که باز با یاد اوووو.