رضا
رضا
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

چیزی مثل هوا


چیزیست مثل هوا؛ رقیق تر حتی.

آنقدر که با اسباب بازی ای که هیچ خطایی هم ندارد!! نمی توانی بندش کنی.

جاری است و ساری.

هرجایی و همه جایی.

نه دست یافتنی.. نه نایافتنی!

بودنش به انکار و تایید نیست

دادنی نیست. گرفتنی هم نه.

چیزی است از جنس بودن؛ نه از جنس شدن

همسان بودن است و هم فرکانس بودن،

باورش را بر دل، جان، اندیشه و عمل نشاندن است.

ریشه تعصب را خشکاندن است.

آزادی و آزادگی را میگویم




پابه پای انتخاب است. اصلا از همان جنس است.

از جنس بها و هزینه!

نزدیک است، شبیه رگ گردن؛

نبود اگر، نمی چرخید کهنه چرخ نخ ریس مادر دنیا به تازگی و طراوت و زایش پیوسته ی لحظه به لحظه!

خون است، در هزاران شریان هزاره های حیات.

نه قرمز، که هرگاه به رنگی.

نبود اگر، حرکتی نبود، شوقی، امیدی، تلاشی و هدفی هم.



پر زور است سمبه اش. میچربد بر همه چیز. خاصه بر سبیل کوچکان بزرگ نما!

آنی نیست که توان گرفتنش را از من، او یا ما داشته باشی؛ به زور زبون ساچمه ای لرزان و طنابی ترسیده از عظمت ِ لبخند سرِ دار.

چیزی هم نیست که بخواهیم یا بتوانیم از تو بگیریمش، یا از شما یا از آنها.

آزادی را می گویم.

مثلا تو آزادی حبس کنی نحیف جسم مرا در آهنین چهار قفس اندیشه ات، و هر روز و هر شب عروسک خیمه شب بازی مرگ را برایم به نمایش درآوری؛

من هم آزادم که فریاد را پرواز دهم، سکوت را نقاشی کنم، بنویسم حجم هوا را، بیندیشم رویای دیرین را، عمل کنم این الهی تحفه آفرینش را و در منتها الیه غایت آغوش ترس، برقصم با دلبر آزادی و آزادگی!

آزادی که چوب موریانه زده ای بر من بنوازی، و آزادم که تو را در آغوش بگیرم و برای همگانِ عالم، غرق شدگی طلب کنم، در اقیانوسی از نور و از عشق.

بهای آزادی ات، ترسی است دایمی و خشمی که چه از بیرون و چه از درون، به هنگام و نابهنگام لاجرم خود را به تو، در نهایت عریانی اش نشان خواهد داد، سایه به سایه همنشین تو خواهد بود. تا روزی معین!

بهای آزادی و آزادگی خواهی من اما.....

بماند!



یاورانم، بزرگ ترین دشمن اما، من است! این منِ هزارگونِ تو در تو.

این منِ تعصب زده!



به شیطان هم عطا شد این همیشگی هدیه عزیز که:

"تا زمان مقرر! برو و هر چه خواهی کن!"...آزادی، اما بهایش را می دهی.


و نور هم، آزاد بود برای اندیشه اش، برای خلقتش، برای خودنمایاندنش! که گنجی پنهان بود، خواست که هویدا شود.

بهایش هم طعنه بود، توبیخ بود و حسدهایی فرشته گون؛

و صبر و مشتاقی و مهجوری ای... خدای گون!

که اگر می دانستند بندگانم که چه اندازه به آن ها مشتاقم، هر آینه از شدت شوق می مردند!



آری؛

آزادی و آزادگی چیزی است مثل هوا؛

بودنش بایستی است برای همه.



آزادیآزادگیانسانانتخابجامعه
آتشی است.... مشتاق خاموشی در آغوشت roshanaa@yandex.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید