ویرگول
ورودثبت نام
Reza Heidari
Reza Heidari
خواندن ۱۲ دقیقه·۵ سال پیش

من, ریحون, سراوا

چند روز پیش دلنوشته های محی را درباره زندگیه دنیت خوندم. در دلنوشته محی اسم من آمد و بخشی از ماجرای ریحون. وظیفه خودم دونستم که آنچه خیلی وقته باید میگفتم و نگفتم بنویسم.
این متن صرفا از نگاه خودم هست و قضاوت برای خواننده محفوظ هست.

ماجرا از طمع به پیشرفت شروع شد. با ورود راکت‌اینترنت به ایران توجه به سیستم‌های سفارش آنلاین غذا زیاد شده بود. من که از سال ۹۰ سایت irfood رو راه‌اندازی کرده بودم و همیشه مسخره می‌شدم که بعد از سه سال فقط روزی ۳۰-۴۰ تا سفارش داری، حالا مورد توجه قرار گرفته بودم.

تیم بررسی بازار راکت‌اینترنت پیشنهاد خرید کل سایت رو بهم داد، بدون اینکه سهمی برای من توش باقی بمونه. قبول نکردم، چون دوست داشتم خودم کاری رو که شروع کردم ادامه بدم. از طرفی همون روزها ایمیلی دریافت کردم با این مضمون که شما برای مصاحبه در شتابدهنده آواتک دعوت شدین؛ به خودم گفتم اینم یه مشتاق دیگه برای سیستم سفارش آنلاین غذا، مثل همون قبلی.

رفتم توی جلسه با آواتک (که اون موقع طبقه 5 دانشکده نفت دانشگاه تهران بود). بعد ها فهمیدم من اولین نفری بودم که مصاحبه شدم و قبل از هر کس دیگه‌ای بهم اطلاع دادن که توی دوره شتابدهی پذیرفته شدم، عجیب بود برام ولی حسی بهم می‌گفت اینجا پیشرفت توشه. روز اول معارفه دیدم حدود 20 تا تیم دیگه هم اومدن، بازم برام عجیب بود که همه تا حدودی همدیگرو میشناختن اما من هیچ‌کس رو نمی‌شناسم؛ احساس کردم کلی از دنیا عقبم.

من از ابتدا تنها وارد آواتک شده بودم ولی آواتک به خاطر علاقش به پلتفرم سفارش انلاین غذای من و رقابتشون با راکت‌اینترنت نمیذاشتن که من احساس عقب موندگی و تنهایی کنم، البته که دلیل اینکه حواسشون بیشتر از بقیه به من بود رو بعداً فهمیدم.

من یه ضعف بزرگ داشتم، اونم اینکه زبانم خوب نبود. توی آواتک می‌گفتن واسه پیشرفت یه استارتاپ که قصد داره سریع رشد کنه و بزرگ بشه دونستن زبان خیلی مهمه. بهم گفتن که یه هم تیمی که زبانش خوب باشه و البته تو چندتا استارتاپ دیگه هم بوده باشه خیلی میتونه بهت کمک کنه و از عقب‌موندگی درت بیاره.

این شد که خودشون بهم پیشنهاد یه هم تیمی دادن. طبق چیزهایی که توی آواتک بهمون یاد داده بودن، یه هم تیمی می‌بایست از لحاظ اخلاقی و رفتاری باهات جور باشه و اینکه بتونید با هم راحت در مورد مسائل پیش رو و پیشرفت کار صحبت کنید از مهمترین موضوعاته. اما وقت نبود و irfood باید سریع میرفت و خاورمیانه رو میگرفت و نمیتونست منتظر این باشه که ببینه آیا هم تیمی ها با هم سازگار هستند یا نه!

هم تیمی جدید به تیم اضافه شد و اسم irfood به ریحون تغییر پیدا کرد. از نظر سرآوا (که شرکت بالاسری آواتک بود) خیلی مهم نبود که چی قراره سر کارآفرین‌ها بیاد، فقط مهمه که ریحون یه ظاهر سرمایه‌گذار پسند داشته باشه. از اونجایی که آواتک و سرآوا دنبال جذب سرمایه گذار خارجی بودن، مهارت‌های ارتباطی و انگلیسی صحبت کردن کارافرین میتونه خیلی تعیین کننده باشه، حالا اینکه این کارآفرین چی میگه توی اولویت دوم هست، چرا که سرآوا هر چیزی که لازم بود گفته بشه رو از قبل چیده.

طی جلسه ای که بین من و هم تیمی جدیدم و محسن ملایری (مدیر آواتک) در آواتک برگزار شد، پیشنهاد شد که هم تیمیم مدیر عامل ریحون بشه، چون بهتر میتونه بیزنس رو در مسیر پیشرفت نشون بده و فروش چندتا استارتاپ در خارج رو توی رزرومش داره. اعتماد به نفس پایین من از یک طرف و البته اعتماد شدید به آواتک و سرآوا باعث شد تا پیشنهاد رو قبول کنم و از سمت مدیرعاملی ریحون کنار بکشم هرچند خیلی از این تصمیم مطمئن نبودم.

چند روز بعد مدیرعامل جدید با اتکا به اینکه داره مدیریت ریحون رو انجام میده درخواست سهم بیشتر کرد. نمیتونست قبول کنه که مدیرعامل باشه و سهمش از منی که دیگه مدیرعامل نبودم کمتر باشه. دوباره آواتک در نقش واسط وارد بحث شد و از اونجایی که نمیخواست دل مدیرعامل جدید (showman) ریحونو بشکنه سهم ها رو دوباره تقسیم کرد و سهم مدیرعامل جدید تقریبا دو برابر سهم من شد. البته ناگفته نمونه که تمام این مسائل در کمتر از دو ماه و طی دوره شتابدهی اتفاق افتاد.

از اونجایی که همه دغدغم پیشرفت ایده‌ام بود و بخاطر مذاکرات قبلی که با راکت‌اینترنت داشتم (و رقابتی که حس می‌کردم) میخواستم راکت‌اینترنت توی ایران نمونه، حتی اگر به قیمت تضعیف من باشه. برای همین همچنان خوشحال بودم و کاری که می‌کردم رو دوست داشتم.

تا اونجایی که خود آواتک به ما یاد داده بود، دوران شتابدهی فقط و فقط برای تست محصول و بازار و ساختن تیم بود، ولی ریحون به دلیل پتانسیل درآمدزایی که داشت (و البته رقابت با راکت‌اینترنت) تبدیل به طعمه‌ای شده بود برای جذب سرمایه خارجی برای سرآوا. وقت کم بود و دیر میشد اگر منتظر محصول نهایی و اصطلاحاً پروداکت/مارکت فیت بمونیم؛ باید ظاهر سازی میکردیم و نمودارهای سر به آسمون تهیه می‌کردیم و صورتمونو با سیلی سرخ نگه میداشتیم.

با مدیریت جدید و راهنمایی های آواتک تونستیم به خیال خودمون نظر همه سرمایه گذارها رو به خودمون جلب کنیم ولی غافل از اینکه همه این ها واسه سرگرمی ما بود. سرآوا نمیخواست طعمه چرب و نرم و سیستم درآمد زای سفارش انلاین غذا رو به کسی دیگه بسپره. مذاکره ما با همه سرمایه گذارها هر کدام به دلیلی به نتیجه نمی‌رسید تا یکه تاز رقابت فقط سرآوا باشه. سرمایه گذاری سرآوا روی ریحون انجام شد. اره دلیل دردانه بودن ریحون پولی بود که میشد باهاش ساخت.

هم تیمیم هیچ تسلطی روی اعداد نداشت ولی دیزاینر متبحری بود. از نگاه اون اپراتوری که جواب تلفن رو جواب میده مهم نبود ولی من اون‌ها رو جزو تیم میدونستم و اعتقاد داشتم که اون‌ها خط مقدم بیزینس ما هستن. اختلافات دیگه‌ای هم کم کم بین من و مدیرعامل ریحون پیدا شد تا جایی که دوباره کار به دخالت سرآوا به عنوان سرمایه گذار رسید. خاطرم هست توی یکی از جلسات به این نتیجه رسیدن که من پدرانه با پرسنل برخورد میکنم و این دور از رفتار بیزینس داریست!!!

جلسات متعددی با سرآوا و تیم اعزامیش متشکل از ریحانه خلیل پور (منابع انسانی)، رضا محسنی (تحلیلگر بیزینس) و علی سمساریلر (مدیرعامل فعلی سرآوا که اون زمان تازه به سرآوا اضافه شده بود و اون روزها بیشتر دنبال خرید و فروش سنگ و مصالح ساختمانی بود و هنوز نمیدونست توی سرآوا باید چی رو معامله کنه) تشکیل شد. در واقع در این جلسات، اولین تیشه‌ها به ریشه ریحون زده شد.

بعد از رفت و آمدهای بسیار کار بالاتر گرفت و جلسه بزرگتری به همراه شایان شلیله (مدیر اینتورک)، کاوه یزدیفر و از همه مهمتر سعید رحمانی تشکیل شد. در این جلسه از من خواستند آینده بیزینس را برای اون‌ها ترسیم کنم (بیزینس پلن رو تهیه کنم) و اگر دست از پا خطا کنم مقصر مشکلات ریحون شناخته خواهم شد.

قرارشد تیم سرآوا طی دو ماه ریحون و عملکرد من رو زیر ذره‌بین بذاره و بعد از دو ماه طی یک جلسه نتیجه گیری بشه که کی مدیرعامل ریحون بشه. برای این جلسه همه آماده باش بودن. هر روز یک نفر از سمت سرآوا به ریحون میومد و بیزینس پلنی که نوشتنش کاملاً بر عهده من گذاشته شده بود رو پیگیری می‌کرد.

روی اعصاب‌ترین قسمت کار این بود که تیم سرآوا از من میخواستن که اعداد و نمودارها رو جذاب و هیجانی کنم؛ کاری که از نظر من بیهوده بود و حداقل در اون زمان وقتش نبود، چرا که ریحون سرمایه رو از سرآوا جذب کرده بود. چرا هنوز باید وقت میگذاشتیم برای درست کردن نمودارهای جذاب و سر به فلک کشیده؟ مگر نباید روی واقعیت بیزینس و ادامه کار تمرکز میکردیم؟

من که هنوز از تصمیمات واقعی سرآوا اطلاعی نداشتم، تعجب می‌کردم که چرا من به تنهایی باید بیزنس‌پلن رو تهیه کنم و هم تیمی من که در حال حاضر مدیرعامل بیزینس هست باید بشینه و به ارائه من نگاه کنه. به هر نحو روز ارائه نهایی به تیم سرآوا فرا رسید و من تمام اعداد ساختگی رو ریختم دور و واقعیت بیزنس و اعداد و ارقامی که به نظرم حقیقی بود رو توی این جلسه ارائه دادم.

سعید رحمانی با دیدن اون نمودارهای واقعی بهم گفت تو اگر بلند پروازی نکنی نمیتونی این باور رو توی ذهنت پرورش بدی. من همچنان گیج بودم که هدف واقعی چیه؟ میخواییم مشکلات ریحون حل بشه یا اینکه صرفاً ریحون رو بزرگ جلوه بدیم؟ جلسه ادامه پیدا کرد...

در تمام این مدتی که من از مدیرعاملی ریحون کنار کشیده بودم، مسئولیت تبلیغات و مارکتینگ رو بر عهده گرفته بودم. سرآوا اصرار شدیدی داشت که ما کل بودجه تبلیغات رو به اینتورک (از پرتفولیوی خود سرآوا) بدیم. پیشنهادی که اینتورک برای بخش مارکتینگ ما داشت معادل ... میلیون تومان بود در حالی که ما کلا در فاز اول حدود ... میلیارد تومان سرمایه از سرآوا گرفته بودیم (بیش از ۷۰ درصد کل سرمایه). این حرکت سرآوا برای من حس این جیب تو اون جیب رو داشت.

تو همون جلسه و در حین ارائه برنامه کسب‌وکار گفتم که تصمیم دارم بخش زیادی از هزینه مارکتینگ را به شرکت دیگری بدم (که در واقع رقیب اینتورک بود) چرا که بازدهی بیشتری داره. همه سکوت کرده بودن. حقیقت این بود که من نگران بچه‌ام بودم که از سال 90 داشتم بزرگش می‌کردم ولی سرآوا نگران ذهن سرمایه گذار خارجی و جیب دیگر سراوا و من از این موضوع بی‌اطلاع بودم. جلسه بعد از ارائه من تموم شد و همچنان هم تیمی من نشسته بود و شاهد ماجرا.

حالا وقت تصمیم گیری بود بین من که بیزینس را واقعی میبینم و هم تیمیم که شو من خوبیست و به اعداد هم کاری نداره، بهش کلاغ بدی میتونه با زبون جای بلبل بفروشه. ما از جلسه رفتیم بیرون تا تیم سرآوا تصمیم بگیره کی ریحون رو اداره کنه. تصمیم بر این شد که هم تیمی من همچنان مدیرعامل بماند و من هم در ریحون بمانم و حواسم باشه دست از پا خطا نکنم. ولی من که حس میکردم اعتمادی به حرف‌ها و دیدگاه من وجود نداره، قبول نکردم و گفتم با چنین شرایطی، بهتره که از ریحون خارج بشم.

اصلا انتظار همچین پاسخی از من نداشتن. سعید رحمانی کاملاً آشفته شد و گفت به دو شرط میتونی بری:

1- به هیچ کس نگی که دلیل رفتنت چیه.

2- دیگه تو این حوزه وارد نشی و بری دنبال یه استارتاپ دیگه.

و به من قول داد که اگر این دو شرط را رعایت کنم به خروج من - از کسب‌وکاری که آن را ایجاد کرده بودم و 3 سال شبانه روز روی آن کار کردم- مثبت نگاه کند و سهم من از ریحون رو "تا جایی که امکان دارد" بدهد. روز سختی بود، شب تا صبح چهره سعید رحمانی توی نظرم بود و دنیایم خراب شده بود. تمام آرزوها و اهدافی که سال‌ها برای irfood داشتم نقش بر آب شده بود و حتی خروجم هم با شرط و شروط بود.

فردای اون روز توی آواتک مراسمی بود که میدونستم سعید رحمانی هم هست. رفتم تا دوباره صحبت کنم. آخر مراسم سعید من رو به اتاق محسن ملایری در آواتک برد تا صحبت کنیم. آنجا گفتم من شروط رو قبول ندارم و سهمی را هم که میخواهید "به من ببخشید" نمیخواهم. گفتم من نمی‌تونم که به اعضای ریحون نگم برای چی دارم از ریحون جدا میشم و عذاب وجدان می‌گیرم. جواب سعید رحمانی این بود که "من عذاب وجدان سرم نمیشه" و من گفتم "حق دارید سرتون نشه" این‌بار ناراحتی سعید از گستاخی من برای خودم هم قابل درک بود.

ادامه دادم و گفتم من حتما دوباره وارد این بیزینس خواهم شد چون من کار دیگه‌ای بلد نیستم و تمام تجربه ی من رستوران و سفارش آنلاین غذاست. پیشنهاد داد که وارد استارتاپ دیگری از خروجی های آواتک شو؛ "مگر دوست صمیمی محمد رشیدی نیستی، برو تو فرانش!!" اما طبیعی بود که این پیشنهاد رو هم قبول نکردم.

در نهایت گفت دو روز به من فرصت بده بعد هر کاری میخوای بکن. همان روز با ریحانه خلیل پور تماس گرفت و گفت تمام اعضای ریحون را جمع کن و به اونها بگو که رضا به علت اینکه همسرش کاناداست دلسرد شده و دیگه تمایلی به ادامه همکاری با ریحون نداره (با این کار شرط اول را مدیریت کرد) و اینطوری بود که من از ریحون جدا (اخراج) شدم.

بعد از این اتفاق تیم حقوقی سرآوا یک قرارداد ارسال کرد که با امضای اون سهم من به آواتک منتقل می‌شد. من اون قرارداد رو امضا نکردم و البته از سمت سرآوا هم برای امضای قرارداد پیگیری نشد. اما مدتی بعد متوجه شدم که به صورت اتوماتیک! سهم من از ریحون حذف شده و البته حالا هم که من به حرف سعید رحمانی عمل نکرده بودم با روی منفی با من برخورد شد و هیچ پولی بابت سهمم پرداخت نشد.

چیزی را که خودم ساخته بودم، بدون احترام، با دروغ و حتی بدون یک ریال پرداختی، از من گرفتند و ... تمام.

بعد از گذشت مدتی کوتاه، بر اساس اشتباهی که در سیستم ریحون بوجود امده بود سیستم ریحون دوباره به درگاهی وصل شده بود که به حساب بانکی من متصل بود و تمام واریزی‌های مشتری‌ها هر شب به حساب من می اومد. از هوشمندی مدیریت جدید اینکه این واریزی‌ها تا 2 ماه ادامه داشت و هیچ کس سراغی از پول فروش ریحون نمیگرفت(!) تا یک روز از ریحون با من تماس گرفته شد که بیا و تمام این واریزی ها رو پس بده.

طبیعتاً من که بخاطر اخراجم و عدم پرداخت مبلغ سهامم دل خوشی از ریحون و سرآوا نداشتم قبول نکردم و کار به تهدید پلیس و زدن اتهام دزدی به من کشیده شد. من اشتباهی مرتکب نشده بودم و این اشتباه محرز تیم فنی ریحون بود، من هم قصد بازگرداندن پول رو داشتم، واسه همین پیغام دادم که تنها در صورتی این پول رو بر میگردونم که خود سعید رحمانی به عنوان رییس هیئت مدیره ریحون با من تماس بگیره. جواب این بود که "سعید رحمانی وقت این کارها رو نداره". البته که من فکر نمی‌کردم 5 دقیقه تماس تلفنی سعید رحمانی مبلغی بالاتر از فروش دوماه ریحون ارزش داشته باشه!

ریحون از من شکایت کرد. رفتم دادگاه. قاضی حکم به جلسه دوم داد. ریحون در جلسه حاضر نشد. جلسه سوم شد. ریحون نیامد و پرونده مختوم شد و من بعد از 5 سال همچنان منتظرم که سعید رحمانی غرور رو کنار بذاره و با من تماس بگیره تا پول ریحون که توی حسابم خاک میخوره رو بهشون برگردونم.

اما من که هنوز رویای رقابت و بیرون کردن راکت‌اینترنت رو داشتم، به چیلیوری ملحق شدم و همزمان سرویس سرمیز رو به کمک علیرضا صادقیان راه اندازی کردم و بعد یکسال تصمیم گرفتم به کانادا برم. الان که این متن رو مینویسم با خبر شدم چیلیوری ریحون رو خریده و خیلی خوب داره پیشرفت میکنه.

درسی که از حضورم تو آواتک گرفته بودم این بود که هیچ کس مثل خودت نمیتونه ادامه راهتو بسازه. این اعتقاد به آدم اعتماد به نفس میده و جلوی بروز خیلی از مشکلات رو میگیره. من فکر میکردم که تمام کارهایی که توی irfood میکردم اشتباه بوده و هرچیزی آواتک و سرآوا میگن درسته. اما الان میبینم که راهمو داشتم درست میرفتم ولی بخاطر اعتماد به نفس پایین به خودم اعتماد نداشتم.

اگر دوباره برمیگشتم به روز اول باز حتما آواتک رو انتخاب میکردم ولی به عنوان یه ابزار بهش نگاه میکردم نه یه راهبر.

به نظرم هر اتفاقی که تو زندگی پیش میاد تجربه هست و اگر این تجربه ها نبود من الان اینجا نبودم. الان توی کانادا استارت اپ خودمو زدم و دارم با همه تجربیات خوب و بد گذشته پیشرفت میکنم.

وقتی داشتم این مطلب رو مینوشتم یاد خاطرات افتادم و یه سر به سایت اواتک زدم، تیم های دوره اول. رفتم توی صفحه ریحون. هیچ اسمی از من نبود. مهم نیست؛ مهم اینه که الان حس می‌کنم خیلی موفق‌تر هستم.

سراواریحوناواتکاکسلریتور
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید