گفتگوی طولانی Vulture با گاسپار نوئه
ترجمه: رضا خواجهنوری
میتوان گفت گاسپار نوئه بازگشته است. فیلمساز بحث برانگیز فرانسوی-آرژانتینی (که آخرین فیلمش Climax برای برخی از ما بهترین فیلم سال ٢٠١٩ بود) به خاطر فیلم آخرش، Vortex(گرداب)، تعدادی از بهترین نقدهای دوره فیلمسازیش را دریافت کرده است. «گرداب» یک درام به شدت غمانگیز است که به صورت دو قاب مجزا بر روی صفحه به نمایش درمیآید. درامی دربارهی دمانس و کهنسالی که «داریو آرجنتو» کارگردان ایتالیایی و «فرانسوا لبرون» هنرپیشه فرانسوی در آن نقشهای اصلی را ایفا میکنند. همچنین در زمان انتشار این مصاحبه فیلم دیگر نوئه Lux Æterna (نور جاودان)، که یک تریلر هنری جنونآمیز ۵٢ دقیقهای است و آن هم به صورت دو قاب مجزا در صفحه نمایش به تصویر کشیده شده و برای اولین بار در فستیوال کن ٢٠١٩ به نمایش درآمد؛ در حال اکران است. در این فیلم «بئاتریس دالی» در نقش خودش و به عنوان یک کارگردان ظاهر شده که درامش با بازی «شارلوت گینزبورگ» از کنترل خارج میشود.
در ابتدا Lux Æterna قرار بود فیلم کوتاهی درباره یک برند دنیای مد باشد اما نهایتا به یک نگاه تجربی درباره هرج و مرج موجود در پروسه ساخت فیلم بدل شد. در واقع از دست دادن کنترل دغدغه اصلی نوئه از همان روزهای آغازین فیلمسازیش بوده - از دست دادن کنترل نه تنها در مورد کاراکترهایش بلکه برای تماشاگران و حتی خودش در مقام کارگردان-. در این راستا فیلمهای نوئه به شکل فزایندهای حالت بداهه پیدا کردند. او ظاهرا فیلمهایش را تقریبا همزمان فیلمبرداری و تدوین میکند. و او هیچگاه از تلاش برای برانگیختن واکنش فیزبکی در تماشاگران دست برنداشته است. در «گرداب»، صفحه نمایش دو تکهای سبب شده تا تنهایی و بیگانگی کاراکترها با گوشت و پوست و استخوان حس شود. در «نور جاودان» نه تنها صفحه نمایش تقسیم شده سبب تشدید هرج و مرج در تصویر میشود بلکه نور چشمکزن ده دقیقه آخر فیلم طاقت فرساست و طبعا این طراحی عامدانه بوده است.
هر دوی این فیلمها به نظر برای نوئه فیلمهای شخصی هستند: بخشی از الهامات فیلم «گرداب» از تجربه شخصی نوئه در مواجهه با مادرش که مبتلا به دمانس بود نشات گرفته و بخش دیگر ناشی از ابتلا خودش به خونریزی مغزی بود که او را سال ٢٠٢٠ تا آستانه مرگ برد.
-----------------------------------
سوال: آیا متقاعد کردن داریو آرجنتو برای بازی در این فیلم دشوار بود؟
نوئه: من دوست خیلی نزدیک دخترش، آسیا، هستم. وقتی من تو این فکر بودم که از اون برای بازی در فیلم دعوت کنم، آسیا به من گفت: «اوه! تو باید بیایی ایتالیا و در مورد قضیه فیلم باهاش صحبت کنی». ولی اون خبر نداشت که فیلم دربارهی چیه! بنابراین اون احتمالا فکر میکرد که من میام و ازش برای بازی در یک فیلم ترسناک یا قسمت دوم «کلایمکس» یا چیزی شبیه به این دعوت میکنم. من بهش گفتم؛ فیلم درباره یک زوج سالخورده است. اون جواب داد: «ولی من که پیر نیستم!». من بهش گفتم میدوونم. تو بچه وحشتناک سینمای ایتالیایی! ولی من نهایتا فکر میکنم دو چیز باعث شد پاسخ اون مثبت باشه. اول اینکه من باهاش دربارهی فیلم «اومبرتو دی.» ویتوریو دسیکا حرف زدم که اون هم از قضا عاشقشه. و دوم اینکه من بهش گفتم: «ببین من فقط یک فیلمنامهی ده صفحهای دارم و برات هیچ دیالوگی نمینویسم که مجبور شی حفظشون کنی. من قراره مسئول یکی از دوربینها باشم. تو هم فقط حواست رو بده به کاراکترت». این باعث شد اون احساس راحتی بیشتری بکنه. اون یک هنرپیشه نیست؛ اون هیچ وقت مجبور نبوده جملهها رو حفظ کنه.
سوال: از سمت دیگه فرانسوا لبرون یک هنرپیشه قدیمیه. آیا برای او کار کردن بدون یک فیلمنامه واقعی چالش برانگیز بود؟
نوئه: اون نگران این بود که کی قراره نقش شوهرش رو بازی کنه. اون اسم داریو آرجنتو رو شنیده بود ولی فیلماش رو ندیده بود. بنابراین من اتوبیوگرافی داریو و چند تا از فیلماش رو بهش دادم. فرانسوا به یک خانواده کاملا متفاوت سینما تعلق داشت، ولی هر دوشون خیلی باهوشن جوری که از همون لحظهای که همدیگر رو دیدن تونستن با هم کنار بیان. اونا یک زوج کاملا باورپذیر بودند. داریو قبل از اینکه کارگردان بشه فیلمنامهنویس بود ولی قبل از اون داریو یک منتقد سینما بوده. بنابراین من تصمیم گرفتم که بهش بگم: «آره، تو توی فیلم من یک منتقد سینمایی و دیالوگات رو بداهه میگی».
و به فرانسوا هم گفتم: «ببین متاسفم ولی اصلا مهم نیست که تو توی فیلم چی قراره بگی چون من فقط ازت میخوام تو فیلم زیرلبی غرولند کنی. من واقعا قرار نیست بفهمم تو چی میگی». فکر میکنم اون روز اول کمی با خودش درگیر بود ولی من براش کلی ویدئو آوردم، یک سری صحنه از مستندا و حتی فیلمهای ویدئوی شخصی خودم که از مادرم گرفته بودم و همین طور یک سری ویدئوی دیگه از آدمای دیگه که شکلهای دیگهای از دمانس داشتند. انواعی که زنان رو درگیر میکنه. من گفتم: «ببین ازت خواهش میکنم که با چشمهات بازی کنی بیشتر از اونی که بخوای با دیالوگ گفتن حست رو انتقال بدی». اون گفت: «باشه! پس بذار من با روش خودم کاراکترم رو عمل بیارم». و خب کارش بینقص بود.
سوال: استفاده از صفحه نمایش دو تکه بیگانگی زن و مرد از یکدیگر را تشدید کرده. به من دربارهی صحنهای که پدر به طرف دیگر صفحه میرسد و دست مادر را میگیرد بگو - در صفحه دو تکه شده، این لحظه از لحاظ حسی بسیار منقلب کننده است انگار که اون [پدر] به جهان دیگری دسترسی پیدا میکند-.
نوئه: منظورت اونجاست که نوهشون با ماشین [اسباببازی] به ماشین دیگه میکوبه؟ در یک سمت ما داریو و کودک خردسال رو داریم، و در سمت دیگه فرانسوا و «آلکس لوتز» -بازیگر نقش پسر خانواده یعنی استفان- حضور دارند و همهشون پشت میز نشستند. در برداشت اول، کودک ماشینها رو به هم میکوبید درحالیکه پدر و استفان مشغول صحبت بودند؛ اونا از بچه میخوان که بس کنه و اون هم گوش میکنه. خب اینجوری درام واقعی مدنظرم اتفاق نیفتاد. من رفتم با بچه صحبت کنم و بهش گفتم:« هی بچه با من بیا تو آشپزخونه». بعدش گفتم: «ببین آقایی که نقش پدربزرگت رو بازی میکنه باحاله؟ اونی که نقش پدرت رو بازی میکنه هم باحاله؟ آره معلومه. ولی به حرفشون گوش نده، اونا خیلی خسیسن. اونا بهت کادو نمیدن. ولی من میدونم تو واقعا دوست داری یک کادوی باحال بگیری». بچه گفت: «آره، آره، آره». چه جور کادویی دوست داری؟ بچه گفت:«خب ببین از اون موتورسیکلتا هست که مال بچههای چهار ساله است، از اونا». من گفتم: «از اون موتورا میخوای پس؟ خب اگر بتونی جوری ماشیناتو بهم بکوبی تا خرد شن اون وقت اون موتور مال تو میشه». «آخ جون!». بچه خیلی خوشحال شد. اون برگشت پشت میز و اون وقت موقع برداشت دوم اون جوری ماشیناشو بهم میکوبید انگار که قبلش شیشه [ماده مخدر آمفتامینی] مصرف کرده! دقیقا اینجوری به نظر میرسه که داریو و آلکس سعی میکنند جلوش رو بگیرند ولی اون دوست نداره از کارش دست برداره. اونا نمیفهمند چرا یهو بچه دیوونه شده.
فرانسوا که مشخصا خودش رو برای صحنه آماده کرده بود کاملا کنترلش رو از دست داد و شروع کرد به گریه. در اون موقعیت، داریو به بازی کردن نقشش ادامه داد، آلکس هم همینطور. ولی در عوض فرانسوا به جای اینکه حرفی بزنه فقط گریه میکرد. گریه، گریه، گریه. بعد داریو بدون اینکه من ازش خواسته باشم که دست فرانسوا رو بگیره؛ دلش برای اون سوخت و دستش رو به سمت دیگهی میز دراز کرد و گفت: «حالت خوبه فرانسوا؟». ولی در پروسه تدوین این تیکه رو دستکاری کردم و صداش رو دوباره ضبط کردم جوری که اون میگه: "ça va, mon amour?" (حالت خوبه عشق من؟). این جادوی سینما است. بعضی وقتا چیزایی اتفاق میافته که انتظارش رو نداری. من اصلا انتظار نداشتم که اون لمسش کنه و بعد [در صفحه نمایش دو تکهشده] بازوش شبیه یک بازوی کش اومده به نظر برسه. از لحاظ بصری این صحنه خیلی عجیب از کار دراومده و بازی همهشون بینقصه.
سوال: کاراکتر استفان چقدر شبیه خودته؟
نوئه: من هروئین نمیزنم.
سوال: منظورم قسمت موادش نبود، مدلش، شخصیتش؟ منظورم اوناست.
نوئه: از نظر من استفان یک بازنده (لوزر) است. این تیپ کاراکترها معمولا در فیلمهای من نقش اصلی رو دارند. کاراکتر Enter the void (به خلا وارد شو) بازندهایه که میخواد با فروش مواد به یک برنده تبدیل شه اما گیر میافته و نهایتا تیر میخوره.
«مورفی» کاراکتر اصلی مرد فیلم Love (عشق) میره فرانسه که سینما بخونه اما عاشق دلخسته یک زن میشه ولی در نهایت با زن همسایه میخوابه و حاملهش میکنه، درحالیکه دوستش نداره و اینجوری مسیر زندگیش کاملا تغییر میکنه. آره دیگه! اون هم یک بازنده بود. میتونم بگم استفان هم یک بازنده مودب و نجیبه؛ درحالیکه میتونست برنده باشه چون به نظر باهوش میاد. ولی به هرحال نصف دوستای نزدیک من که دوستشون دارم از این مدل بازندههان. اونا همهش مشغول پارتی رفتن و مواد کشیدنن و نهایتا گرفتار مسائل خانوادگی میشن که ازش رهایی ندارند.
سوال: با این حال من حس میکنم تقریبا همه کاراکترای اصلی تو حداقل در برخی از جنبهها به خودت شباهت دارند. من یادم میاد در «عشق» پروتاگونیست قصه یک فیلمساز جاهطلب بود و یک کاراکتر دیگه هم بود که خودت نقشش رو بازی میکردی و در نهایت یک مرد دیگه هم در کار بود که اسمش «نوئه» بود. من حدس میزنم تو همیشه بخشی از وجود خودت رو تو کاراکترات قرار میدی.
نوئه: درسته. علاوه بر اینا در «گرداب» پسر خانواده میگه که در صنعت فیلم کار میکنه، ولی احتمالا فقط مستند میسازه. اون در حال جنگ با اهریمن وجودی خودشه که اون رو تشویق میکنه تا دوباره بره سر وقت هرویین. من صد نفر مشابه استفان رو تو پاریس میشناسم. من با پدر هم همذات پنداری میکنم چون که اون یک منتقد فیلمه، کلی پوستر رو دیوارای اتاقشه و کلی کتاب سینمایی داره که من هم دارم. و درباره مادر هم میتونم بگم که تا حدودی من رو یاد مادر خودم میندازه. غیر از اینها من دو سال پیش دچار خونریزی مغزی شدم. اونا بهم گفتند که ۵٠ در صد ممکنه بمیرم، ٣۵ در صد ممکنه آسیب دائمی مغزی پیدا کنم و شانس اینکه بدون آسیب مغزی به هوش بیام تنها ١۵ در صده. بنابراین کاملا ممکن بود وضعیتم مشابه وضعیت کاراکتر فرانسوا در فیلم باشه. و با پسر هم همذات پنداری میکنم چون اگر من فیلم نمیساختم یا اگر بچه ناخواسته داشتم احتمالا امروز مشغول مصرف هروئین و تماشای دیویدی بودم یا دنبال پیدا کردن کوکولی تا امتحان کنم ببینم حال میده یا نه. این روزا یک عالمه شیشه و کوکائین در پاریس پیدا میشه. فرانسه گاهی تاخیر داره، در بحث کوکائین هم همینه ولی الان دیگه کلی کوکائین و آمفتامین تو خیابونا پیدا میشه. تمام این آدمایی که تو خیابونا تک و تنها میگردند. بخصوص سال اول قرنطینه [کرونا].
سوال: پس تو درست قبل از قرنطینه کووید دچار خونریزی مغزی شدی؟
نوئه:دو روز قبل از خونریزی مغزی، من دچار مسمومیت شدید غذایی به دنبال مصرف صدف شده بودم. حس میکردم دارم میمیرم. موقع کریسمس بود و همراه با پدرم کلی الکل نوشیده بودم. فکر میکنم ترکیب الکل زیاد و مسمومیت با صدف من رو به اون حال انداخت.
وقتی از بیمارستان مرخص شدم آخر ژانویه بود و اونا به من گفتند:« خیلی ضعیف شدی. بمون خونه. فقط فیلم ببین و بیرون نرو». من گفتم: «آه! ولی تمام دوستام مشغول پارتی و خوشگذرونین». اونا بهم گفتند من باید سیگار رو ترک کنم و اگر وسوسه مصرف مواد به سرم میزنه نباید بهش محل بذارم. ولی بهرحال من هیچ وقت مواد مخدر تحریک کننده/بالابرنده رو دوست نداشتم. با خودم مهربونتر شدم. و برای دو سال و نیم حتی یک دونه سیگار هم نکشیدم و طی دو سال اخیر این قدر فیلم دیدم که حد نداره، بیشتر از هرچی که طی مدت ٨-٩ سال دیده بودم.
بنابراین من موندم خونه و فیلمها رو روی بلوری تماشا کردم. خیلیاش رو از طریق ebay خریدم. تمام کلاسیکهای ژاپنی که ندیده بودم. و بعد ناگهان کووید ظاهر شد و همه تو خونههاشون قایم شدند. دیگه خبری از پارتی نبود، هیچی به هیچی. به من گفته شده بود که باید ورزش کنم. من روزها سوار دوچرخه تو شهر خالی از آدم رکاب میزدم و شبها دیویدی میدیدم. من فکر نمیکنم هیچوقت دیگه یه چیزی شبیه به این تو زندگی ما پیش بیاد. قرنطینه یک وضعیت وهم آلود و رویا مانند بود، هرچند که من دوستای نزدیک زیادی رو به خاطر کوید از دست دادم.
سوال: از قضا طی دوره پاندمی به نظر میرسه خیلیا Love (عشق) رو توی نتفلیکس تازه کشف و تماشا کردند. خبر داشتی؟
نوئه: آره. آدما نیاز داشتن ج.ق بزنن. امروزه کسی DVD نمیخره دیگه. خب! حالا روی پلتفرمها پو.ر.نوگرافیکترین چیزی که برای تماشا پیدا میشد و در عین حال توجیه هنری هم میشد براش آورد چی بود؟ درسته! «عشق» بود دیگه. میلیونها نفر تو فرانسه تو دوره پاندمی فیلم رو تماشا کرده بودند؛ تو آمریکا حتی بیشتر از اینا. آدما هرگز نمیرن سینما که یک فیلم اروتیک ببینند چون خطرناکه. مردم به من میگفتند: «خیلی ازت ممنونیم. به خاطر تو من اولین تریسام زندگیم رو تجربه کردم». یا «مرسی ازت. من داشتم فیلمت رو با یک دختر تماشا میکردم و بعد ح.ش.ری شدیم و عشقبازی کردیم و این باعث شد که وارد یک رابطه عاشقانه طولانی بشم». ولی به نظر میاد که فیلم عمدتا روی نتفلیکس دیده شد چون در زمان اکران از لحاظ تجاری موفق نبود. و مردم چندین بار فیلم رو تماشا کرده بودند چون برای ج.ق زدن نیاز به کمک داشتند. حالا سوالم اینه امروز مردم چه جوری ج.ق میزنن وقتی «عشق» دیگه آنلاین پخش نمیشه؟ از کدوم فیلم کمک میگیرند؟
سوال: بهترین فیلمی که تو دورهی قرنطینه دیدی چی بود؟
نوئه: فیلمی که تقریبا چهار بار پشت سر هم دیدم «تصنیف نارایاما» بود به کارگردانی «کیسوکه کینوشیتا». اون واقعا من رو تکون داد و احتمالا الهامبخش من شد برای ساختن «گرداب». من با کارای کینوشیتا آشنا نبودم تا اینکه یک روز رفتم دفتر کرایتریون. میدونی، همه کارگردانا میرن اونجا تا دیویدی و بلوری بدزدند و رییس کمپانی هم میگه:«اوه! این یکی رو هم باید برداری». اینجوری شد که من برداشتمش، ولی خب نمیدونستم دربارهی چیه. بعد از این فیلم من کلی کار دیگه از کینوشیتا دیدم. همچنین با چند تا کار کنجی میزوگوچی که ندیده بودم هم خیلی حال کردم. من «آندره روبلف» [کار تارکوفسکی] رو هم هرگز ندیده بودم. حتی «عباس کیارستمی»، از اونم هیچی ندیده بودم. فیلمای اون رو هم تماشا کردم. علاوه بر اینا «میکیو ناروسه» رو هم کشف کردم. مثل این بود که برگشتم به دوره نوجوانیم.
سوال: بدترین فیلمی که تو دوره قرنطینه دیدی چی بود؟
نوئه: بدترین فیلمایی که تماشا میکنی اونایی نیست که میذاری تو دیویدی پلیرت. بدترین فیلما رو تو هواپیما تماشا میکنی. فیلمای هالیوودی هر روز بدتر و بدتر میشه. [میخندد]. آخرین جیمز باند رو دیدی؟ [شیشکی میبندد]. من یادم میاد «مردی با تپانچه طلایی» رو وقتی دوازده سالم بود ده باری پشت سر هم دیدم. من فکر نکنم هیچ بچه ده سالهای بتونه آخرین جیمز باند رو بیشتر از یک دفعه تماشا کنه. خیلی طولانیه. و خیلی هم توش حرف میزنند. حرف، حرف، حرف. فیلمای اون زمان تر و تازه و بامزه و سکسی بودند. الان ولی اصلا و ابدا سکسی نیستند. من میدونم الان دیگه نشون دادن چیزای سکسی تو بلاکباسترها قدغن شده. حتی فیلمهای مارول هم پر از وراجیه.
سوال: به نظرت اوضاع بدتر شده یا فکر میکنی این تویی که تغییر کردی؟
نوئه: من مطمئنم خیلی بدتر شده همه چی. هر از چندی یه چیز دندونگیری میاد بیرون ولی واقعا اتفاق نادریه.
سوال: یک فیلم بزرگ هالیوودی خوب که تو سالهای اخیر دیدی نام ببر.
نوئه: ختی یه دونه فیلم هم به ذهنم نمیاد. برای مثال از بین بلاکباسترها من واقعا از تماشای «تایتانیک» لذت بردم. ولی «تایتانیک» من رو یاد فیلمی انداخت که وقتی بچه بودم شش دفعه پشت هم دیدم: «ماجرای پوزیدون» [جهنم زیر و رو]. وایسا! وایسا! من بالاخره یک فیلم هالیوودی یادم اومد که دوستش داشتم. «جوکر». من به اندازه جیمز باندهای دوران کودکیم باهاش حال کردم.
سوال: خیلی جالبه. چون «جوکر» خیلی فیلم سیاهیه.
نوئه: من اصلا دوستش داشتم چون سیاه بود. اون یکی از معدود فیلمای هالیوودیه که میشه ازش لذت برد. من «Arrival» رو هم خیلی دوست داشتم. مال «دنیس ویلنو». اونم یه مثال دیگه است. من دلم نمیخواست از «Arrival» اسم ببرم چون دو سال پیش که این حرف رو زدم واکنشا خیلی عجیب بود. همه میگفتند:«چی؟ مگه میشه؟ گاسپار نوئه از Arrival خوشش میاد؟».
سوال: برگردیم به «گرداب». یک چیزی که درباره فیلم خیلی دوست دارم اینه که خیلی بیرحمانه است. و همه میدونیم که یک پایان غمانگیز در انتظارمونه ولی با این حال فیلم پر از لحظات کوتاه انسانیه.
نوئه: فیلم خودِ من رو یاد یک فیلمی میاندازه که خیلی خاکی و انسانیه: «جدایی» کار «فرهادی». سکانسهای پدر، که آلزایمر داره، از خونه فرار میکنه و گم میشه. من شرایطی شبیه به این رو با مادرم تجربه کردم. وقنی میخواستم برم یک نوشیدنی برای خودم بریزم یا بیست ثانیه برم دستشویی تا جیش کنم و بهش میگفتم: «از پشت میز تکون نخور». و با حداکثر سرعت که میتونستم میرفتم و برمیگشتم ولی بازم مادرم غیب شده بود.کل روز هیچکس نمیدونست که اون کدوم گوری رفته. شب که میشد زنگ در رو میزد و هیچکس هرگز نمیفهمید که اون از ظهر تا هشت شب کجا رفته و چی کار کرده. اون توی شهر غیب میشد. واسه همین وقتی «جدایی» رو دیدم، من رو یاد زندگی خودم انداخت. اگه بخوام راستش رو بگم این روزا من خیلی تحت تاثیر سینمای ایرانم. یک فیلم ایرانی پارسال در فرانسه اکران شد، اسمش بود «متری شش و نیم»، درباره مواد مخدر در ایران. فکر میکنم این فیلم تو آمریکا اصلا اکران نشد و همین کارگردان [سعید روستایی] که خیلی هم جوونه امسال یک فیلم در بخش مسابقه فستیوال کن داره [برادران لیلا].
سوال: در کنار فیلمهایی مثل «جدایی» و چند تایی که ازشون اسم بردی، فیلمهایی مثل «عشق» و «پدر» هم هست که در مورد دمانسن. تو از تجربه مبارزه مادرت با این بیماری حرف زدی ولی آیا چیز خاصی، از لحاظ سینمایی، در مورد این سوژه وجود داشت که تو فکر کردی تا حالا بهش پرداخته نشده؟
نوئه: البته. موضوع سالمندی، دمانس و سن بالا در زندگی واقعی خیلی شایعند. هراس اصلی مردم دنیای غرب اینه که پیر بشن و قبل از مردن فراموشی و اختلالات شناختی بیاد سراغشون. این یک مدل تابو شده که آدما والدین مبتلا به دمانس داشته باشند. من این رو وقتی فهمیدم که فیلمم اکران شد. من نمیدونستم چند نفر از دوستانم تجربه مشابه تجربه من با مادرم رو از سر گذروندند. من دو روز پیش استانبول بودم و «نوری بیلگه جیلان» رو دیدم. اون گفت: «اوه! فیلمت داستان منم هست. مادرم به من میگفت میخوام برگردم خونه درحالیکه من تو خونه خودش کنارش بودم». همه با من عینا در مورد هشت، ده فیلمی که درباره این موضوع ساخته شده حرف میزنند. ولی در دنیای واقعی هر روز من پنج داستان متفاوت از دوستانم میشنوم که با این قضیه درگیرند. با این وضع حداقل ٨٠٠ تا فیلم باید درباره این موضوع ساخته بشه.
سوال: یک چیز دیگه. به نظرم تمام فیلمات درباره از دست دادن کنترله. یک خط مشخص وجود داره از چیزی مثل «برگشتناپذیر» تا «به خلا وارد شو» تا «کلایمکس» تا «نور جاودان» تا «گرداب». همهشون دربارهی آدماییه که کنترل وضعیتشون رو از دست میدن.
نوئه: ولی در اکثر موارد، در فیلمهای من، این از دست رفتن کنترل عمدیه . آدما میخوان که کنترلشون رو از دست بدن چون حوصلهشون از زندگی سر رفته. ولی در مورد «گرداب» این از دست دادن کنترل یک وضعیت بیولوژیکه و از قضا خیلی هم شایعه.
سوال: «نور جاودان» چیزی رو نشون میده که من فکر میکنم به کرات اتفاق میافته. یک کارگردان داریم، بئاتریس دالی، که کنترل صحنهاش رو داره از دست میده. این اتفاق در دنیای فیلمسازی اتفاق رایجیه چون همه آدمای دستاندرکار فکر میکنند که بهتر از کارگردان از پس کار برمیان. من حدس میزنم تو هم در چنین مخمصهای تا حالا گیر کردی.
نوئه: آره، ولی من فکر میکنم که بئاتریس دالی داره نقش بئاتریس دالی رو توی فیلم بازی میکنه. اون میتونه در زندگی واقعی هم همین قدر دیوونه بشه. اون خیلی بامزه است، خیلی باهوشه، خیلی هم هیستریکه. ولی بیشتر از ٩٩٪ مردای پاریسی که من میشناسم فحش میده و از همهشون بددهنتره. ولی خب آره این موقعیتها رخ میده. بخصوص تو این فیلم، تهیه کننده یک تهیهکننده فیلمای تبلیغاتیه که حالا میخواد یک فیلم سینمایی تولید کنه. و این جنگ قدرت سر صحنه در صنعت فیلمهای تبلیغاتی خیلی شایعتره. چون تو میتونی هرکسی رو با پول به برده تبدیل کنی. من خصمانهترین رفتارها در صنعت سینما را از سوی افرادی دیدم که در بخش فیلمهای تبلیغاتی کار میکردند.
سوال: قضیه نور چشمکزن در «نور جاودان» چیه؟ تو فیلم رو با جمله داستایوسکی درباره حملات صرعی شروع میکنی و در نهایت فیلمت اینجوری تموم میشه که انگار ده دقیقه فقط یک نور چشمکزن داریم میبینیم. انگار که این قضیه در راستای بسط شیفتگیات نسبت به قضیه از دست دادن کنترله. راست بگو میخواستی آدما رو به تشنج بندازی؟
نوئه: جملهای که درباره حملات صرعی استفاده کردم به این منظور نبوده که بگم تشنج میتونه چقدر بد باشه، برعکس، میخواد بگه که اتفاقا تشنج میتونه اتفاق دلپذیری باشه. این جوری قراره به نظر بیاد که یک چیزی هست که میشه ازش لذت ببرم که تا حالا تجربهاش نکردم. من اگر میتونستم یک حمله تشنجی رو القا کنم احتمالا به راحتی دکمهش رو فشار میدادم ولی خب قضیه به این سادگی نیست. من نمیدونم آیا کسی موقع تماشای این فیلم تو سینما دچار تشنج میشه یا نه ولی من آدمای زیادی دیدم که پنج، ده دقیقه آخر فیلم چشماشون رو با دست پوشونده بودند. من از این بابت به خودم کلی افتخار کردم. من تیتراژ پایانی فیلم رو واقعا دوست دارم. از یین تمام تیتراژهایی که ساختم این احتمالا مسحورکنندهترینشونه. در ضمن من نه نور چشمکزن رو اختراع کردم نه نور رنگی چشمکزن رو. تعداد زیادی فیلم تجربی در دهه ۶٠ و ٧٠ میلادی توسط «پل شریتس» و «تونی کنراد» ساخته شده که توش از این تصاویر و قابهای با نور خیرهکننده و چشمکزن استفاده شده که اتفاقا در زمان خودش کلی جنجال هم بپا کرده بود چون بعضی از آدما در بین تماشاگران دچار احساس عجیب و ناخوشایندی شده بودند.
سوال: واکنشها به «نور جاودان» جالب بود. وقتی فیلم در کن ٢٠١٩ برای اولین بار اکران شد، خیلیها اون رو به عنوان فیلم جنبش من_هم (Me_too) تو قلمداد کردند. من نمیدونم آیا این کار تو هدفمند بود یا فقط یک همزمانی اتفاقی به خاطر زمان اکرانش بود. وقتی که داشتی فیلم رو میساختی جنبش من_هم مدنظرت بود؟
نوئه: نه. ایده فیلم صرفا از فیلمهایی میاومد که من در ساختنش نقش داشتم. «نور جاودان» یک پروپوزال بود که «آنتونی واکارلو»، کارگردان هنری برند «سنلورن»، به من ارائه کرد. اون گفت:«آزادی هر جور که دلت خواست این رو بسازی فقط باید از لباسهای آخرین مجموعه ما استفاده کنی و به دو سه تا از سلبریتیهایی که با برند ما کار میکنند هم یک نقشی بدی». کل فیلمنامه من فقط دو سه خط بود. حتی یک صفحه هم نمیشد. من به بئاتریس و شارلوت گفتم که درباره جادو و جادوگری و فیلمهای دیگه حرف بزنند؛ اونا هم بداهه یه چیزایی گفتند. حاصلش شد یک فیلم ۵٢ دقیقهای که ظرف مدت ۵ روز فیلمبرداریش تموم شد.
ولی به هرحال تو نمیتونی خودت رو منفک از زمانهای که داری توش فیلمت رو میسازی بدونی. این خیلی خوبه که گفتارهای فمنیستی راجع به فیلم شده، ولی من احتمالا اگر این ایده ده سال قبل هم به ذهنم میرسید همینجوری میساختمش. این در واقع برداشت آدمای مختلف از فیلمه. مثلا ده سال پیش هیچکس جادوگر رو یک فمنیست تلقی نمیکرد ولی امروزه واژه «جادوگر» به کرات توسط فمنیستها به کار میره. مادر من فمنیست بود. من هیچ وقت به مردی که میگه «من یک فمنیستم» نمیتونم اعتماد کنم. ولی خب البته ممکنه من مردهراس باشم (testosterophobic).
سوال: میتونی چی باشی؟
نوئه: من میتونم مردهراس باشم. تستوسترون مردانه میتونه خیلی خوصلهسربر و رومخی و تکراری باشه. واسه همین تو فیلمای من اکثرا نقشهای باحال مال دختراست و نقشهای احمقانه مال مردا.
سوال: یادم میاد وقتی راجع به «کلایمکس» با هم حرف زدیم تو گفتی که فیلم رو تو فوریه یا همون حوالی فیلمبرداری کردی و فیلم ماه می برای جشنواره کن آماده شده بود. به نظر میاد که تو همینطور سرعتت موقع فیلم ساختن بیشتر و بیشتر میشه.
نوئه: این به این خاطره که من دلم میخواد فیلمام تو کن نمایش داده بشه. ایده «گرداب» ژانویه سال قبل به ذهنم رسید، فوریه لوکیشن مناسب رو پیدا کردیم و فیلمبرداری اوایل مارچ شروع شد. فکر کنم کارمون ١٠ آوریل تموم شد. فستیوال کن سال قبل تو ماه می برگزار نشد. شایعه شده بود که تا اکتبر یا نوامبر عقب میافته. بنابراین من پیش خودم گفتم:« چه خوب چند ماه فرصت دارم که درست و حسابی تدوینش کنم». بعد اونا تصمیم گرفتند که فستیوال تو جولای برگزار شه. گندش بزنن باید عجله کنم پس! با این حساب من هم باید تدوین میکردم فیلم رو؛ هم خیلی سریع کارای ادیت و میکس صدا رو انجام میدادم چون نمیتونستم برای یک سال فیلم رو بذارم تو کمد بمونه یا تو فستیوالهای مهم دیگه شرکت کنم -چون فقط یک فستیوال بزرگ وجود داره [کن] و بقیه فستیوالها در اون حد و اندازهها نیستند.
سوال: برات مهمه که فیلمت در فستیوال کن حتمن جزء بخش «رقابت اصلی» باشه؟چون یادم میاد که «کلایمکس» در بخش «دو هفته کارگردانان» نمایش داده شد که خب یک فستیوال اساسا متفاوت و کوچکتره.
نوئه: من حتی حاضرم تو بازار فیلم (film market) شرکت کنم. حتی اگر مجبور باشم اتاق نمایش [سالنهای کوچک بخش جانبی کن] رو اجاره کنم بازم ترجیح میدم برم بازار فیلم کن تا هر فستیوال بزرگ دیگه. همه رفقام میان کن، مثل یک پارتی سینمایی میمونه. من یک بار در فستیوال ونیز شرکت کردم، با نسخهای از «برگشتناپذیر» که مجددا تدوین کرده بودم. به هر حال چیزی که من هرگز نفهمیدم اینه که من یک نسخه جدید از «برگشت ناپذیر» ساختم ولی هیچوقت تو آمریکا یا کانادا اکران نشد. این نسخه حتی از نسخه قبلی تکاندهندهتر بود.
سوال: این ورژن جدید «برگشتناپذیر» چی هست؟ این بار ترتیب وقوع حوادث از لحاظ زمانی حالت عادی داره؟
نوئه: آره. من هیچی به فیلم اضافه نکردم. حتی یک کم کوتاهترش کردم. من از همون ورژن قدیمی استفاده کردم و ترتیب بروز وقایع رو به حالت عادی برگردوندم و در نتیجه فیلم خیلی خشنتر و تکاندهندهتر از کار دراومده. ورژن اریژینال فیلم خیلی شاعرانه شده بود چون به صورت معکوس روایت شده بود. ولی الان جایی که تموم میشه کثافت خالصه [میخندد].
سوال: چرا این کار رو کردی؟
نوئه: چون امکانش بود. چون ازم خواستند که برای نسخه بلو-ری یک سری چیزمیز اضافه کنم. و من گفتم:«خب! من هیچ ایدهای ندارم. پس بهتره که ترتیب زمانی فیلم رو به حالت عادی برگردونم». و نتیجه خیلی خفن شد. این نسخه تو سینماهای روسیه، فرانسه، آلمان و ژاپن اکران شد. حقیقت اینه که اگر این نسخه رو تماشا کنی میبینی که این یکی پراحساستره، دراماتیکتره و ... نمیخوام بگم پوچگرایانهتره ولی تهش اهریمن برنده میشه.
سوال: آیا تماشاگران بالاخره میتونند بفهمند متجاوز واقعی که در بکگراند سکانس انتهایی حضور داره و داره صحنه کتک خوردن رو تماشا میکنه چه کسیه؟
نوئه: الان دیگه خیلی واضحه که تنها فردی که در انتهای فیلم آسیب ندیده؛ مهاجمه. آره.
سوال: مردم چه فکری میکردند؟
نوئه: بعضیا گفتند:«آخ آخ! این بهترین فیلمیه که تا حالا ساختی». بعضیا هم گفتند:«نه! من ورژن اصلی رو بیشتر دوست داشتم چون آخرش امیدوارانهتر تموم میشد». داستان مشابه، وقایع یک شکل، دیالوگهای یکسان ولی جوری که تو کاراکترها رو میبینی به طور کل متفاوته. خیلی باحاله که هر دو تا فیلم رو تماشا کنی. اگر من در ابتدا فیلم رو به شکل الانش [ورژن با ترتیب وقایع نرمال] میخواستم بسازم، چون خیلی تیره و تار میشد هیچکس حاضر نمیشد برای ساختش سرمایهگذاری کنه؛ حتی با وجود بازیگران درجه یکی که انتخاب کرده بودم.
سوال: تو یک سری از بهترین نقدای دوره فیلمسازیت رو به خاطر «گرداب» گرفتی.
نوئه: راستش، این نشونهی خیلی بدیه. خیلی از کارگردانها یک فیلمشون اسکار برده، کلی جایزه دیگه هم گرفته و نظرات منتقدان هم نسبت به فیلم کاملا مثبت بوده، ولی مثلا پنج سال بعد، اون فیلم کاملا فراموش شده. ولی من درک میکنم چرا خیلی از مردم از فیلم خوششون اومده. علت اینه که سوژه فیلم خیلی شبیه به مشکلاتیه که روزمره مجبورند باهاش دست و پنجه نرم کنند؛بخصوص آدمای بالای ۴٠ ۵٠ سال .
نمیدونم. وقتی مردم جیغ میکشند یا ناامید میشن، من لذت میبرم. نقدهای منفی، حتی نقدهای خیلی منفی، هم برای من لذتبخشند. بعضیاشو دلت میخواد پوستر کنی و بزنی رو دیوار اتاقت. اینجوری وقتی صبح از خواب بلند میشی، میدونی دشمنات کی هستند و برای چی داری میجنگی. بخصوص این روزها که میتونی عکس هرکسی رو هم بغل اسمش ببینی. اینجوریه که یک نفر یک ریویو برای فیلمت نوشته، نصفش رو میخونی انگار یک نفر با یک اسم انتزاعی یک صفحه کامل راجع به فیلمت دری وری گفته، بعد چشمت میافته به عکس روزنامهنگاری که مطلب رو نوشته، با کراوات و یک لبخند قلابی. اون وقت به خودت میگی:«البته که ما از یک خانواده[سینمایی] نیستیم». اینجوری میشه که دیدن عکس نویسنده مطلب یا تماشای یک ویدئو ازش تو رو به خنده میندازه.
سوال: از بین نقدای منفی که در گذشته گرفتی کدومش برات خوشایندتر از بقیه بوده؟
نوئه: اوه! من معدودی نقد منفی باحال سر «برگشتناپذیر» گرفتم. مثل: «مارکی دو ساد جدید نزول اجلال کرده» یا چیزای احمقانه ای شبیه این. یا اینکه به من لقب «نازی هموفوب» یا چیزای شبیه به این داده بودند. من فکر میکنم خندهداره که آدما احساس میکنند که یک فیلم بهشون توهین کرده چون این باعث میشه فکر کنی که مردم هنوز به سینما باور دارند. من میفهمم که وقتی نقدهای منفی میگیرم پدرم ناراحت میشه؛ چون اون مال نسلیه که واقعا به روزنامههای چاپی اعتقاد داشتند. یک بار من یک نقد خیلی بد برای «عشق» گرفتم که تو یک روزنامه چپگرای آرژانتینی منتشر شده بود. از قضا پدرم با این روزنامه کار میکرد و براشون نقاشی میفرستاد. «چه جوری یک نفر میتونه در همون روزنامهای که من نقاشیهاشو میکشم کار کنه و اینجوری نسبت به تو لجنپراکنی کنه؟» من گفتم:« بابا! بیا یه کاری کنیم! آدرسش رو برام پیدا کن. اون وقت با هم میریم و تف میندازیم تو صورتش! بیا با هم بریم!» [میخندد].
سوال: شاید یکی از دلایلی که منتقدان فیلم «گرداب» را تحویل گرفتند این باشه که یکی از کاراکترهای فیلم خودش منتقد فیلمه.
نوئه: ولی بگو ببینم تو متوجه یک چیز بیرحمانه در فیلم شدی؟ اون یک جورایی شبیه جوکه. در آخر فیلم وقتی آپارتمان کاملا از وسایل خالی شده تو میبینی مقالهش که عنوانش 'Psyche' بود روی زمین افتاده؛ آمادهی رفتن توی سطل آشغال.چیزی که قرار بود ثمره زندگیش باشه قرار بود یه راست بره تو سطل آشغال.
سوال: این احتمالا برای خودت هم یک جورایی شخصیه چون هرکسی که چیزی رو خلق میکنه و تلاش میکنه اون رو در معرض دید دنیا قرار بده قاعدتا از این میترسه که نکنه دیده نشه یا کاملا فراموش بشه.
نوئه: این خیلی سریع اتفاق میافته. من فکر میکنم اکثر کارگردانهای دهه ۶٠ و ٧٠ که طی ١۵ سال گذشته از دنیا رفتند انتظار نداشتند که امروز کسی نتونه فیلماشون رو تماشا کنه. کارگردانهایی هستند که نزدیک به ۶٠ تا فیلم ساختند و یک دونه از کاراشون هم روی DVD موجود نیست و حتی یکی از فیلماشون تو سینماتکی، جایی دوباره پخش نشده. حقیقت اینه که پیشرفتهای تکنولوژیک سبب شده تا آثار خیلی از فیلمسازها عملا ناپدید بشه. سینما خیلی سریع داره پیر میشه و خیلی هم سریع ممکنه ناپدید شه که این امر به خاطر شکل توزیع و پخشه. حتی اگر تو اصلاح 4k روی فیلمی انجام بدی و به فرمت DCP تبدیلش کنی، برای باز کردن DCP تو به یک کد احتیاج داری که باید از یک لابراتوار بیاد، ولی تمام لابراتورهای سینمایی در حال ورشکستگیاند. تو الان کلی فیلم روی هارد ذخیره داری که نمیتونی بازشون کنی چون هیچکسی نیست که به تو رمز باز کردن فایل DCP رو بده. بیشتر فیلمهایی که ساخته و پخش شدهاند کمکم در حال ناپدید شدن هستند.
ترجمه: رضا خواجهنوری