فکنم این هفته هم دیر به کلاس مهسا برسم، هم غیبتام زیاده هم تاخیر زیاد دارم ، احتمالا این سری دیگه بزنه زیر لنگم بگه برو درس و حذف کن ، دو ترم دیگه ک ارائه شد وردار و گند بزن ب پایان نامه و هر چی ک هست
از طرفی هم من نزدیک ی ساعته تو این اتوبوس لعنتی خط ۱۶ دارم میپزم ، چسبیدم به این پیرمردا تا بتونم داخل اتوبوس جا شم ، وسطای مسیر هم هر چی مسافر میاد همه سر سفید و پیرن ، ی یارویی از وسط اتوبوس به پیر ها تیکه میندازه میگه اینا اومدن برن اعتراض کنن بگن حقوق بازنشستگی خیلی زیاده کمش کنید، دلم براشون میسوزه ، فکنم یارو اصلا تا حالا تو چشماشون نگا نکرده ، فکنم به لرزش دستاشون نگا نکرده ، به التماس زانو هاشون موقعی که سر پا ایستادن تا شاید ، شاید ، یکی از رو صندلیش پا بشه و اونا بشینن تا حالا توجه نکرده ؛ اما راستی راستی کی اینهمه پیر زیاد شد ؟! پس جوونا کجان ؟! احتمالا با اتوبوسای قبلی رفتن که به کلاس ساعت ۱۰ برسن
شمس آبادی که میرسیم - جایی که ساختمان پزشکان و بیمارستاناس - ماشین از پیرا خالی میشه ، اتوبوس یکم سرعتش و زیاد میکنه و ی آخيش میگم که مثلا شاید داره معجزه ای میشه این ماشین درب و داغون تا دو دیقه دیگه برسه اونوره شهر منم ی مسافتی و بدوم و قبل اینکه ۱۰:۱۵ شه بپرم تو کلاس ؛ کاشکی نمره میانترم خیلی خوب شده باشه بهم گیر نده و الا این ترم دیگه این درس پاس بشو نیست
فعلا باید آفتاب اردیبهشت و تحمل کرد توی این اتوبوس پوکیده و فقط رفت ... چه خوبه که این همه درخت توی اصفهان هست و الا من تو این اتوبوس نمیدونستم حالا باید چیکار کنم با گرما !