رضا م ز ک
رضا م ز ک
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

روزی ک غرق شدم

آفتاب جنوب همچو آتشی که سوختش تمامی ندارد آنچنان می تابد که چیزی شبیه بخار را میبینی ک از آسفالت بلند میشود ؛ حرکت که میکنیانگار داری به سمت آتش نیروی ، باد داغ صورتت و بدنت را میسوزاند ، حس میکنی الان است که آتش بگیری ولی میروی ، در این گرما ادامهمیدهی ، آنقدر میروی ک برسی چون آنقدر رفته ای ک اگر برگردی در حسرت نرسیدن مجنون میشوی ، میرسی ، رخت میکنی ، گیوه از پا بدر ،میکنی ، پاهایت به سنگ های داغ میخورد ، سنگ هایی ک خورشید بی رحمانه از صبح بر آن ها آتش فرود آورده ، گرما وارد بدنت میشود ، پایبرهنه روی سنگ های ساحل رودخانه حرکت میکنی ، فرم سنگ ها ، گرمای سنگ ها و پستی و بلندی سنگ ها تو را می آزارد ؛ اندکی بعد پایتبه آب می رسد ، پا که به آب مینهی گویی پا در بهشت گذاشته ای ، خنکایش تا مغز استخوانت را جلا میدهد ؛ از این حس لذت میبری ، پیشمیروی ، جلوتر ، جلوتر ، جلوتر … حالا آب تا کمر بالا آمده و دیگر از جلو رفتن دچار تردید میشوی ، ولی هیهات ، آنهمه راه را در این ظهرتابستان آمده ای ک تنی به آب بزنی و نزنی ؟! نفسی میگیری و زانو ها را شل میکنی ، تمام بدنت در آب ، گو قرار است خنکا تو را بلرزاند ؟ گوبلرزاند ،گو هر چه میخواهد بشود

تن که در آب است گویی همه ی آن مشقت هایی ک در راه داشته ای از وجودت بیرون میرود ، گو خستگی تمام آن عرق کردن ها برای لحظه ایبیرون رفتن از وجودت بیرون‌می رود ، تو تو نیستی ، تو که هستی ؟! مهم نیست … هر که باشم حالا دارم خنکی را از پوست به استخوانم جذبمیکنم ، اینطور است ک رها میشوم ، دست ها رها ، پا ها رها ، بدن رها ، دیوانه بار غلت میزنم در آب ، میرقصم و عشق میکنم . فارغم از غم دنیا، فارغم از غم اخری ، همه همین آب است ، همه همین رهایی است ، همه همین لحظه است اما مگر میشود

آدمیزاد بند است بر زمین ، نمی‌تواند از آن بگسلد ، هوایش را اگر دریافت نکنی گویی دستی بر گردنت انداخته و فشار می آورد تا خفه شوی ،اینک من بودم و آب ، من بودم و کارون ، من بودم و خروش ، من بودم و بی رحمی رودخانه ، آه … لحظه ای گم شدن چه سنگین برایم تمام شد؟مگر چقدر در آب بودم که حال هر چه پا می اندازم به جایی نمیخورد ، مگر چقدر از دوستانم دور شدم که هر چه دست می اندازم مرا نمیگیرند ؟کشمکش درونی ، اضطراب ، ضربه ای کاش ! بی فایده تلاش میکنی ، هیچ از یادم نمی آمد ، که هستم ؟ کجایم؟ لحظه ای میان تلاش هایمچشم گشودم و نور دیدم نوری ک از آب میگذشت و همین ، نور همان خورشید بود ٫ راستی ک کنون زیر این حجم از آب چقدر لطیف است، نوررا ک دیدم بر تلاش های غلطم افزودم ، نفسی کاش! دهان باز میکردم و گویی هر چه آب بود وارد دهانم میشد و تمام نمیشد … اینک فقط دستیهست ک بالا مانده ، ب امید ضربه ای ، به امید دستی ، دستی ک تو را کمی به ساحل بکشد ، کمی آنطرف تر میشود روی پا ایستاد ولی توخیلی دور شده ای و ناگذیری از نزدیکی

بعد ضربه را به دنده هایم حس کردم ، ناز شستت ک بعد سریع پیچیدی و دستم را گرفتی ، بعد به سوی ساحل

بعد به سوی شرم ، بعد به سوی خجالت بعد به سوی خستگی

آن دم مگر چقدر طول کشید ؟ نمیدانم ، ولی لحظه ای از یادم خارج نشد ، آن حس سنگینی آب ، حس سبکی تن ، آن نور ملایم و سفید آفتاب … می رود از یادم روزی ؟!

نمیدانم

۱۳ مرداد

آبرودخانهشنا
تصویرساز معمولی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید