
یکی بود یکی نبود یه جوونی بود با سواد و کاری. فوق لیسانس داشت اما تو روستاشون چوپونی میکرد. خیلی جاها رفته بود برای استخدام اما جاهای دولتی اصلا راهش نمیدادند چون هم کرد بود هم سنی. کلا فرق نداره کرد باشی ، ترکمن باشی یا عرب و بلوچ. اگر شیعه دوازده امامی نباشی به طور پیش فرض معاند به حساب میای. جاهای خصوصی هم که تو این اوضاع اقتصادی نه تنها استخدام نمیکردند ، بلکه مشغول تعدیل کردن چند تا از نیروهاشون بودند. جوون قصه ما یه روز تصمیم گرفت بره تهران. بالاخره اونجا یه کار درست درمون براش پیدا میشد. شال و کلاه کرد و با همه خداحافظی کرد و بعد راه افتاد به سمت تهران. چند روزی که موند تازه فهمید تو تهران جا میخواد و غذا میخواد، تا بتونه کار پیدا کنه چند ماه زمان میخواد. حالا باید چیکار کنه؟ شبها کارتن خوابی میکرد و روزی یک وعده بیشتر غذا نمیخورد، اونم یه چیز ارزون و سبک. پولش داشت تموم میشد. رفت تو بازار پیش یکی که جنس میداد تا مردم تو مترو بفروشن. شناسنامه گذاشت و به اندازه 200 هزار تومن سفره گرفت و برد تو مترو بفروشه. خرجش در میومد اما مشکلاتش خیلی بیشتر از این حرفها بود. هنوز مجبور بود کارتن خوابی کنه و هر روز زمستون نزدیک تر میشد.
یه روز تو مترو یکی از پشت یقه اش رو گرفت گفت کجا؟ تا بیاد بجنبه مامور مترو همه سفره ها رو ازش گرفت. کلی التماسش کرد گفت که خیلی بدبخته و بذاره بره. اما مامور گفت اگر سفره هاتو میخوای بیا پیش پلیس ایستگاه. جوون ناامید و تحقیر شده گفت: سفره هامو بده وگرنه خودمو میندازم جلو قطار . مامور خندید گفت خوب بنداز و راهش رو کشید و رفت. قطار وارد ایستگاه شد جوون نگاهش کرد. داشت چند لحظه بعد رو تصور میکرد که پریده جلوی قطار. راهبر قطار ترمز میکشید، داد میکشید ، بوق میکشید اما قطار که دوچرخه نبود تا به این سادگی بایسته. فردا هم یه خبر کوتاه میشد تو یه خبرگزاری. که چی؟ هیچی یه نفر تو مترو خودشو کشته. نه اینطوری فایده نداره .
قطار که ایستاد سوارش شد باهاش رفت ایستگاه بهارستان. بعد رفت تو یه مغازه و یه بطری خانواده مالشعیر و یه فندک خرید. دم در بطری رو تو جوب خالی کرد و رفت یه پمپ بنزین پرش کرد. بعد رفت تو یه پارک و با گوشیش از خودش ویدئو گرفت. گفت که چقدر خانواده اشو دوست داره و دلتنگشونه و به خاطر این تصمیمش کسی مقصر نیست. گفت اینکارو میکنه تا همه بفهمند مشکلات برای ادمای فقیر چقدر بزرگه و فشار چقدر زیاده. ادرس یه کانال تلگرام هم تو ویدئو گفت و از مردم خواست هرچقدر میتونند اون ویدئو رو منتشر کنند. یه کانال تو تلگرام درست کرد ویدئو رو اونجا گذاشت و تو چندتا گروه پخشش کرد. برای چندتا از شبکه های خارجی هم فرستاد. بعد گوشیش رو ریست کرد و انداخت دور. دیگه وقتشه.
رفت تو یک کوچه خلوت جلوی مجلس بنزین رو ریخت رو خودش . اومد کنار خیابون روبروی در مجلس. منتظر شد خیابون از ماشین خلوت بشه. با خودش گفت فقط باید مستقیم بری. لازم نیست چیزی ببینی فقط کافیه همین مسیرو بری. فندک زد و سریع اتش شعله گرفت. یکباره همه تنش شد شعله. هیچی نمیدید و پوستش به شدت داشت میسوخت. نمیتونست خوب نفس بگیره از درون و بیرون داشت میسوخت. شروع کرد به دویدن به سمت دیگه خیابون. نمیخواست کسی خاموشش کنه. میخواست محافظ های مجلس احساس خطر کنند و بهش شلیک کنن. اینطوری هم اعتراضش رو کرده بود هم تضمینی میمرد. اصلا دوست نداشت با معلولیت زندگی کنه. تصور اینکه وقتی تو بیمارستان بستریه دوربین صدا و سیما بیاد و اون مجبور بشه همه گفته هاشو تکذیب کنه ازارش میداد. به سمت در مجلس دوید. مردم فیلم میگرفتن. مامورها خوب اموزش دیده بودند و اماده بودند و قتی نزدیک شد شلیک کردند و اون مَرد مُرد.
پی نوشت 1 : این داستان ریشه در واقعیت دارد. سال91 یا 92 برای اولین بار طرح برخورد با دستفروشان مترو اجرا شد. روز اول سفره های یک دستفروش کرد 27 یا 28 ساله را گرفتند و او از شدت ناراحتی خود راجلوی قطار انداخت و خودکشی کرد. من شرح این خبر را در ایسنا خواندم و خیلی متاثر شدم. چرا که او همسن من بود و این اتفاق نزدیک محل سکونت ما افتاده بود. اما از همه مهمتر اینکه آن روزها من هم به خودکشی فکر می کردم. در آن زمان بیش از 6 ماه بود که من بیکار بودم به رغم توانایی ها و سابقه کاری خوب شغلی پیدا نمی کردم. از آینده نا امید و خسته بودم و می خواستم به تقلید از دستفروش تونسی، مرگی الهام بخش و موثر داشته باشم. تقریبا هر روز به این موضوع فکر میکردم و برایش طرح داشتم. ولی بعد از مدتی کار پیدا کردم و انتخابات ریاست جمهوری هم باعث شد خیلی به زندگی و آینده امیدوار بشم. امروز که به گذشته نگاه می کنم خوشحالم که خودکشی نکردم و توانستم از آن روزها عبور کنم. آرزو می کنم کسی چنین تجربه ای نداشته باشد.
پی نوشت 2 : این داستان را در اردیبهشت سال 99 برای روز آخر کلاس نویسندگی خلاق که مدرس آن خانم فاطمه سلمانی بود نوشتم و این نوشتن کمکم کرد از این فکر خلاص بشم. شما هم اگر ایده یا فکری ذهنتون را درگیر کرده در موردش بنویسید. خیلی خوبه.