
دکتر حاتم : «اگر قرار باشد کسی بمیرد، میمیرد؛ حتی اگر تمام پزشکان عالم بالای سرش جمع شوند.» — رمان ملکوت/بهرام صادقی
ولند: «هر کسی که عاشق است، باید بخشیده شود.» — مرشد و مارگریتا/میخائیل بولگاکف
چند وقتیست که به مدد کتابهای صوتی و پادکستها، مسیر دو ساعتهی ملال آور و پر ترافیک محل کار تا خانه برایم تحمل پذیر شده است. در این مدت اکثرا کتب تاریخی و رمانهایی که در گذشته نیمه رها کردهام را باز خوانی میکنم و حس میکنم این تاخیر در خوانش دوباره، در دست یافتن به تحلیلی تازه به من کمک کرده است. از کتابهایی که با این روش به تازگی تمام کردهام رمان «ملکوت» اثر «بهرام صادقی»ست. اثری که به نظرم یکی از درخشانترین متون تاریخ ادبیات ایران محسوب میشود.
«ملکوتِ» «بهرام صادقی»، به نظرم، ترکیبی جذاب و آزاردهنده از «مرشد و مارگریتا»ی میخائیل بولگاکف و «بوف کور» صادق هدایت است، با مازوخیسم بیشتر، عمقیتر و تاریکتر. شخصیتهای ملکوت را که دنبال کنید چیزهای عجیبی در ورای متن دستگیرتان میشود. «ولندِ» مرشد و مارگریتا، در مسکو، آشوبی در برابر ابتذال جامعه و برای فهم عدالت پیچیده ای که مد نظرش است، به راه میاندازد، یا در جای دیگری راوی بوف کور، «زن اثیری» را بار حرصی سرشار میکشد. «بهرام صادقی» هم در ملکوت، دکتر حاتم را هم به جای ولند معرفی میکند و به تاسی از صادق هدایت او نیز «ساقی» را با حرصی دیوانه وار می کشد و «میم لام» صادقی نیز جایگزینی شایسته برای مرشد بولگاکف به حساب می آید . میم لام و مرشد وجدانهای بیدار داستانهایی هستند که شیطان را به زانو در میاورند و قرار است شیطان را وادار به پذیرش این نکته کنندکه از میان این همه ابتذال هنوز میتوان به رستاخیر انسان امیدوار بود.
اما شباهتها به سرعت تغییر مسیر میدهند و «ملکوت» رگههای تلختر خود را نشان میدهد. در مرشد و مارگریتا، شیطان حتی رستاخیز «پونتیوس پیلاتس»؛ کسی که حکم مرگ مسیح را صادر کرد را نیز میپذیرد و برای امید به عشق، با آنکه خود عاشق مارگریتا شده، او را به وجدان بیدار مرشد میبخشد. شیطان به حرمت عشق و وجدان بیدار مرشد حتی ارواح خبیثه همراهش را نیز به رستگاری میرساند. اما در ملکوتِ صادقی، امر ویرانه راهیست بیپایان و شیطان رستاخیز هیچ کسی را نمیپذیرد و به ویران کردن آدم ادامه میدهد. انگار که شیطانِ مسیحیت پذیرفته که بنده خداست. اما در قرائت راویان ایرانی، شیطان بی کم و کاست پیش میرود تا انسان را در راهی بینهایت از ویرانی همراهی کند. او حتی در برابر وجدانهایی که تصمیم به رستاخیر میگیرند، میایستد و با کوچکترین خطایی یادآور میشود که گذشتی در کار نیست.
«دکتر حاتم» که جایگزینی برای ولند (شیطان مرشد و مارگریتا) است، نه تنها پیلاتس بلکه تمام نفرین شدگان را با تزریق موارد سمی به دوزخ میفرستد چرا که امیدی به رهایی انسان از ابتذال ندارد. همانگونه که «میم لام» را تنها بابت آرزوی جاودانگیِ رستاخیزش به مرگ محکوم کرد. در «مرشد و مارگریتا»، ولند، با وجود ماهیت اهریمنیاش، در نهایت هدف بالاتری را دنبال میکند؛ او مامور الهی برای بیداری وجدانهای آگاه است و به نوعی رستگاری و آرامش برای نفرینشدگان ایمان دارد و عاملی مطیع در طرحی الهی است. اما در «ملکوت»، میم لام نه تنها خادم رستگاری نیست، بلکه به یک جلاد تبدیل میشود و شهری را در صبحگاه، به خون و مرگ می نشاند.
در جایی دیگر زمانی که دکتر حاتم معشوقه اش را پس از گفتگویی طولانی می کشد، روح «بوف کور» نمود پیدا میکند؛ شیطان ملکوت،"ساقی"(تو بخوان مارگریتا) را همانطور که معشوقه های قبلی اش را کشته، می کشد و این قتل و حرص همانگونه روایت می شود که زن اثیری در بستری از عشق و خیانت توسط راویِ بوف کور کشته شد. زن اثیری مانند ملکوت که معشوقه ی منشی جوان بود (و شبیه معشوقه سابق و کشته شده دکتر حاتم) هر چقدر عاشق و هرچقدر معشوق باشد، تنها بابت اثبات ابتذال انسان، توسط شیطانِ پرورش یافته ی راویان ایرانی کشته خواهد شد.
همانطور که «مارشال برمن» در «تجربه مدرنیته» به آن میپردازد، تجربه غربی مدرنیته، که در شخصیت «فاوست» تجسم یافته، اغلب ویرانی را مقدمهای برای تولد دوباره و تحول میبیند. شیطان در این بستر، کاتالیزوری برای آغازهای جدید است، هرچند دردناک اما از خود برخاستن را بر جهان گذشته روا میدارد. اما در تجربه ایرانی، تلاش برای رستاخیز، به مرگ تمام عناصر درگیر میانجامد.
در روایت ایرانی، راوی هیچ نوری، هیچ راهی به سوی رستاخیز نمیبیند و تنها آغوش ناگزیر مرگ را نشان میدهد و تا آنجا پیش می رود که راوی نیز به دست این مرگخواهی خود، کشته میشود(بوف کور).
این حس فراگیر ناامیدی، فراتر از خود «ملکوت» و بوف کور میرود و در کل روایتِ روایتگران ایرانی در تمام دوران نو حضور دارد. به عنوان مثال در روایت مشهور «درباره الی» اثر اصغر فرهادی، روایتی دیگر از این مرگ همگانی است و فرهادی تقریباً شبیه هدایت عمل میکند. راوی اثر فرهادی نیز از دور نظارهگر ابتذالِ جمعیتی در گل ساحل گیر کرده است، ناظر ناپدید شدن و مرگ "زن اثیری" (الی) در دریاست؛ تماشاگرِ فقدان. او نیز شیطان همه چیز دانش را رها میکند تا ابتذال را محاکمه کند. در جای دیگر راوی در «جدایی نادر از سیمین»، اینبار درگیر روایت خود است؛ فرهادی دیگر ناظری دور نیست، بلکه در دل کشمکشها قرار گرفته و گویی از در میان همان ناامیدیای که خودش روایت میکند، "کشته میشود".
به نظر میرسد، نقش راویان و روایتگری در تاریخ ایران به شکلی عمیق، منحصر به فرد و تأثیرگذار بوده است. این حس غالب وجود دارد که روایتگران ایرانی، شاید تحت تأثیر یک ترومای تاریخی، به سمت روایت مرگ و زوال روح ایرانی و نابودی هرگونه امکان رستاخیز متمایل شدهاند. گویی آنها نه تنها تاب تحمل تضادهای درونی تجربه تاریخی خود را نداشتند بلکه در مواجهه با جامعه ای که آنها را نمی فهمد، شکستی عمیق خورده و به ناچار، به سمت یک خودتخریبگری در روایت ایران روی آوردند. راویان ایرانی، بر خلاف سنتهای دیگر، نه واسطهٔ نجاتاند، نه ناظر بر رستگاری، بلکه خود در دل مرگ ایستادهاند و تنها اقدامشان، ثبت فاجعه است. این همانجاست که ملکوت شبیه «بوف کور» میشود، و همزمان در تضاد با «مرشد و مارگریتا»ی بولگاکف قرار میگیرد. در «مرشد و مارگریتا»، شیطان، گرچه در ظاهر شر است، اما نقشی رهاییبخش دارد. عاشق میشود، وصل میدهد و رستگاری را در دل ویرانی ممکن میسازد. اما در «ملکوت»، شیطان، میم.لام را نه فقط پس از رستاخیز، بلکه بهخاطر آرزوی تداوم آن میکشد. در اینجا، نه فقط نجاتی در کار نیست، بلکه عطش نجات هم مهلک است. مارگریتا در ادبیات روسیه زنده میماند؛ اما در ملکوت، مارگریتاها کشته میشوند — یکی پس از دیگری، و راوی؟ نه تنها نجات نمیدهد، بلکه تسلیم میشود. او فقط تماشاگر مرگ است. این همان روح ایرانی است که از دل بوف کور برمیخیزد: روایت، فقط وقتی اصیل است که تاریک باشد.
در ادامه خوانشهای مدت اخیر وقتی به روایت امیل زولا در ژرمینال یا روایت ویکتور هوگو در بینوایان برخوردم، دیدم در اوج آنکه راوی هم عقیده با قهرمانان و روند داستانش نیست، چگونه به احترام شکوه تلاش و برخاستن یک ملت بر میخیزد و کلاه از سر بر میدارد و تلاش یک جامعه برای تغییر را ارج مینهد.
ملکوت به من یادآوری کرد که چرا روایت در ایران، اغلب با مرگ، خود ویرانگری و انهدام گره خورده است. گویی راوی ایرانی، از پس شکستهای پیاپی که از دل تضادهای جامعه بیرون میآید، دیگر نه توان زیستن در تضاد را دارد، نه امیدی به افقهای دور. و درست همینجا، تفاوت ما با سنت روایتگری روسی یا حتی غربی آشکار میشود. آنجا شکست، آستانهٔ عبور است؛ اینجا، بنبست محتوم. ملکوت روایت کوتاهی است، اما پژواک بلند یک ترومای تاریخی است: ترس از رستگاری، فرار از امید، و خستگی عمیق راویانی که باور کردهاند هیچ نوری در راه نیست. اینجا راویان هیچ رستاخیزی برای جامعه ابتذال زده متصور نیستند. اینجا راویان، روایتگران مرگ رستاخیزند.