صبحانه در جمهوری (رضا ظهرابی)
صبحانه در جمهوری (رضا ظهرابی)
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

و دلم زمستان می‌خواهد

و دلم زمستان میخواهد.توی اتاقم در خانه پدری در کرمانشاه. تشک پنبه ای های قطور مامان را روی زمین همیشه سرد اتاق بندازم و لحاف ملحفه دار بکشم روی خودم و از سرمای اتاق فرار کنم زیرش. سرم را فشار بدم توی بالش پری سرد و باکم نباشد از سوزی که از لای پنجره های آهنی اتاق به داخل درز میکند و کف اتاقم، سقف گاراژ سرما زده است.
بعد صبح شده باشد و دورم را روزنامه ها و کتاب های نصفه خوانده گرفته باشند. روشنی صبح توی اتاق خزیده باشد و من از شیشه ساده کتیبه بالای پنجره هایی که شیشه های طرح‌دار دارند، چنار خانه آقا مسعود را ببینم که برف رویش نشسته و دانه های برف درشتی که می بارد را بشمارم.
خنده های از سر شوق بچه مدرسه ای هایی که اطلاعیه تعطیلی را نشنیده اند و حالا ویلانند توی کوچه ها یا حرف زدن دو مرد کامل که برف صدایشان را گرم کرده، بشنوم. صدای تیکاف ماشین های گیر کرده در چاله پل سر کوچه، صدای خِرررره ی بیل آقای یوسفی روی آسفالت که دارد جلوی پارکینگش را پاک میکند، صدای کلاغ ها و پِررره ی گنجشک ها روی شاخه های برف گرفته.
اینور صدای تلاش بابا برای جاسازی بشقابها داخل کابینت از آشپزخانه بیاید و صدای تق دکمه استوپ ضبط مامان که دارد قرآن را با نوار کاست منشاوی میخواند.
کمی با سقف اتاق مهربان شوم و طاق باز دراز بکشم و مثل مرده های جنگ فقط سرم برای شناسایی از لحاف بیرون باشد و تنها دغدغه ام این باشد که روزنامه امروز به کرمانشاه میرسد با این برف یا نه؟ هواپیماها پرواز دارند یا ندارند؟
اینکه ظهر پیاده از میان پارک لاله تا دکه میدان فردوسی همان که سر خیابان کسری ست، بروم و روزنامه امروز را بخرم. توی پارک دستم را بکشم به شمشادهایی که روشان برف نشسته. بعد انجا گفتگوی یخ زده ای با دکه دار داشته باشم. شاید بعدش در برگشت پیاده تا میدان مصدق توی برف و آب قدم بزنم و برای استراحت و کمی گرم شدم دبیر اعظم را تا پاساژ حافظ بروم و پیش سعید توی کتاب فروشی بمانم و خودم را از میان نور زرد دکان سعید که از وسط کتاب های خاک گرفته میانمان پخش میشوند، میهمان کلی تعریف آسمان ریسمان تورج کنم و تهش فیلم پرتقال کوکی را از لای صفحات کتاب وداع با اسلحه‌اش بقاپم. از آنجا هم مسیر کج کنم از درب پشتی پاساژ حافظ به سمت میدان شهرداری بروم و قبل از خروج سلامی به آقای نوروزی بدهم.
در پاساژ سروش از امیر یکی از کاست های هرمس را بخرم؛ شاید ری رای سهیل نفیسی را. بعد با رضا تک بدهیم به نرده های وید پاساژ و کلی درباره شعر و سیاست و ریاضی حرف بزنیم.

در برگشت به سمت خانه، توی سرما پیش آقا جلیل کنار خیابان بایستم و کتاب هایش را ورق بزنم و درباره فونت ریز روزنامه شرق حرف بزنیم که چشم های جلیل را ضعیف کردند و اینکه این حجم از مطلب به چه کاری میاید. بعد جلیل از لابه لای کتاب هایش یک شعر از براتیگان برای منو حمید بخواند و بعد دستان سرما زده زبرش را به هم بمالد و با من دستی به خداحافظی بدهد.
‏بی خیال عشق
می خواهم
لای موهای طلایی ات بمیرم.
حالا از کیوسک دور میدان شهرداری در حال که کفشهایم پر از آب شده به مهدی زنگ بزنم و قرار بگذاریم برای نهار ساندویچ رویال یا اسپیشال پیش داوود باشیم و داوود کل مدت خوردن چرت و پرت ببافد و منو مهدی آخرین پولهای ته جیبمان را خرج نوشابه ها کنیم و تا خانه به آحرین اخبار روز فحش خواهر مادر بدهیم و گاهی عربده بکشیم و بخندیم. بعد از یک چرت ظهر گاهی توی اتاق طبقه بالایی مهدی، کل عصر را تا غروب پیش هومن باشیم شاید به میثم هم زنگ بزنیم بیاید و های‌بای بگیرد از بقالی دانشمند و برویم پیش هومن. هومن چای بگذارد و با های‌بای بخوریم و مزخرف ببافیم به هم و هومن قسممان بدهد که برویم برای شب ساندویچ مغز و زبان بزنیم و منو مهدی و میثم از زیرش در برویم و سر به سرش بگذاریم.
شب بعد از شامی که کوکوی سبزی ظهر مانده است با خیار شور و گوجه ای که بابا برای من خریده تا ظهر خانه باشم، سه نفری بنشینیم پای یک سریال کره ای و من روزنامه ام را باز کنم کف خانه و با صدای سریال و گفتگوی بابا و مامان و نور کم رمق چهار لوستر خانه صفحه حکمت شادان شرق را بخوانم و از اینکه صدایشان را میشنوم در خودم غوطه ور باشم.
دلم زمستان میخواهد با تشک پنبه ای ضخیم و لحافی سنگین با ملافه ای سفید و صدای ویولن شب های روشن پیمان یزدانیان بر فضای شهر. شهر برای من یک روایت است.

خانه پدریزمستانشهر
اینجا روایت صبحانه‌ایست که هیچ وقت خورده نشد./من معماری خواندم، درباره معماری می‌نویسم. مدیر اجرایی هستم. عضو حزب اتحاد ملت. خانه‌ها، روزنامه‌ها و رمان‌ها به وجدم می‌آورند. https://zil.ink/rezazohrabi
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید