یک هفته و سه روزه که داریم تعمیرات میکنیم. تقریبا همه جام خراب شده. خانهمان، ماشینمان، خانوادهام، کارم، جسمم، روحم، روانم....
بعد این خرابیِ بزرگ دارد مسری میشود. میزند خانه و زندگی دیگران هم میرُمبانَد. رمباندن یعنی یک جوری در درون خودت فرو بریزی و آوار شوی که از چگالی تو سیاه چاله درست شود. یکجوری فجیع در اوراق شدن دارم پیش میروم که تاکنون هیچکس اینگونه به زندگی بر نخواسته.
اولش فقط یک پوسیدگی ساده چارچوب درِ سرویس بود. یکی از این زنگ زدگیهای نوستالوژیک خانههای پدربزرگها. بعد کار بیخ پیدا کرد. کف سرویس را که برداشتم، نَمش عملا آب کُر محسوب میشد. کارگرها با هیلتیهای پر صداشان هر چد دقیقه یکبار میایستادند و تاسف میخوردند. به حال چه را نمیدانم. مثلا به حجم آب، به کف، به خانه، به صاحبخانه بیعرضه یا هر چیزی. از نظر کارگرها و استادکارها، صاحبخانهها همیشه بیعرضهاند، انقدر که حتی ماتحتشان را هم نمیتوانند خوب مطهر کنند. خصوصا اگر استادکاری کمی سنش بالاتر از صاحبخانه باشد یا اهل بخیه باشد و تازه تریاکش را کشیده باشند، اولین کارش این است با تو مسابقه «زندگی مقاوم در برابر بدبختی» بدهد. توی این بازی تا تو را به مقام بچه شهری لای پر قو خوابیده نرساند و خودش را کارگر فرعون نکند، ول نمیکند.
کارگرها هی هیلتی میزنند و هر ضربه هیلتی و چرخش تیغه فرز تا مغز استخوانم را معذبِ همسایهها میکند و بعد صدای نچ نچِ «بی عرضه بدبخت از ما کمتر مقاومتر» کارگرها از دالان توالت و حمام میآید.
بعد از فاجعه کف، کار میکشد به لولههای آب و فاضلاب و همهجا. لوله فاسد مثل ریشهای میماند که از دل خاک بیرون بکشی، همه جا را خراب میکند و از زمین و آسمان خانه خاک میبارد. در این وضع حتی پسر چهار سالهام هم که خانه را دید، دستش را پشتش گذاشت و سری به تاسف تکان داد و نچ نچ کرد. به چه، نمیدانم.
الان که ساعت 3 صبح روز دوشنبه است، خانه را که نگاه کنی میماند خانه بمباران شده. ته ادیک نرسیسیان نارمک، چیزی کم از ضاحیه بیروت ندارد. همسایهها شاکی، زن و بچهام کوچانده شدن به مرکز شهر و خودم سفیر و سرگردان بین سعادتآباد و نارمک و حافظ و یکی دو تا مصالح فروشی و مکانیکی. این وسطها هم ماشین در حین حمل بار به محل بمباران خاموش میشود. گاهی هم کمرم میگیرد و در آن بین یادم میرود نامه تسویه حساب شرکت را بزنم به انجمن مهندسی شیمی.
آخر وقت بعد از دو ساعت فحش دادن در ترافیک میرسم پای کار. لباس کارگری می پوشم. کارگرهای اهل بخیه که تریاک خونشان دیگر جان ندارد، آخر وقت کار را سنبل میکنند. اخرش شبیه آدامهای آدامسی شاش دار میشوند. کش میآیند آهستهاند اما شاش معذبشان میکند و کارهایی را تند تند تف مال میکنند. هزار نفر هم باشند همه با هم میگویند آقا ظهرابی اینم بستم، آقا ظهرابی اونم که اونجا بود مالیدم، اینم زدم. انگار نه انگار من همان بچه دماغوی صبحم که مثل ساعت رولکس دو طرفم بالش پر قوی است و زاده قیطریه خیالی ذهنشان هستم. کاشیی را که برای من متری الله و اکبر تمام شده یک جوری چفت و بسط کردهاند که نوار دو سانتی مثل کراوات ازش درآوردهاند که اصولا در حالت عادی کار غیر ممکنی است. کاشی کارم طی ده روز بیست متر کار کرده، میشود از قرار روزی دو متر. آخرش را با بهانه هایش که میبینم میشود روزی نیم متر: «کف حمام مانده آقا ظهرابی آن بالای کتیبه هم کچ میکنم ، بندکشی هم پس فردا...»
با کلندر بنا پیش بروم اگر اگر لجن نبندم و نترکم، عید میتوانم سر توالت خانهام بالاخره خودم را خالی کنم.
روی این پروژه خانمان سوز، پولمان دارد ته میکشد. بانک ملی در یک عملیات محیرالعقول که در کشورهای دیگر نامش دست را پنهانی در جیب کس دیگری کردن است، پولمان را بین حسابهایش منتقل کرده. بعد برای صد تومن چکمان را برگشت خورده. زهرا صبح تا شب بین اوراق مالی بانکها دنبال پولمان میگردد.
اینور کارگرها آب ول دادهاند زیر نایلونهای محافظ کف، پارکتها خیس شدهاند. درمانده شدهام؛ مثل خری که تا گردن توی پارکت گیر کرده باشد.
شروع میکنم کف را جارو میزنم و دستمال میکشم و سشوار میگیرم. منتظرم یکی از همسایه ها بیاید دم در چکی بزند توی گوشم که «فلان فلان شده ساعت یک شب سشوار و جاروبرقی رو همزمان روشن نکن. همان ترکیب هیلتی و فرز بهتر است.» زنگ میزنم زهرا و فاجعه را توضیح میدهم که کلید دست کارگرهاست و من باید بمانم کار را تمام کنم. ساعت یک شب در حالی که هنوز میان اوراق بانکها گیر کرده، برایم کلید میفرستد.
پیک میرسد. همسایهها در را قفل کردند.
میروم در پارکینگ تا از زیر در کلید را بگیرم. به راننده پیک زنگ میزنم و ناگهان میمونها از آسمان میبارند و نیزههاشان را در قلبم فور میکنند. صدای ضبط شدهای میگوید فرد ناشناسی که با او تماس میگیرید ناشنواست و حالا من باید به او بفهمانم کلید این در قفل شده در دست اوست و من اینور، این پشت، در حالت نامتعارفی روی رمپ با شیب بیش از بیست درصد دراز کشیدهام تا بتوانم برای جلب توجه، دستم را به احمقانهترین شکل دنیا تا آرنج از زیر در پارکینگ بیرون کنم، شاید دستم را ببیند.
تقریبا مطمئنم که هیچ یک از هشت میلیارد ادم جهان در آن لحظه در آن حالتی که من بودم نبود. من یگانه بدبیار دنیا هستم، وقتی که از آسمان میمون می بارد.