
پیرپسر اکتای براهنی فیلمی است در ستایش فروپاشی یک خانه، یک پدر، یک نسل ؛ فیلمی که بر پایه تضادهای پدر و پسر، سنت و مدرنیته، سکوت و خشونت، مردانگی و زوال شکل می گیرد. فیلمی که نه به دنبال قهرمانسازی است و نه راهحل میدهد؛ بلکه در تلاش است تصویر صادقانهای از بیپناهی انسان معاصر ایرانی، بهویژه روشنفکر طبقه متوسط، ترسیم کند.
بیایید قبل از بررسی فیلم به سراغ چکیده ی داستان این فیلم برویم و ضمنا این تحلیل و بررسی جهت شکل گیری هر چه بهتر حاوی اسپویل بعضی از صحنه ها و اتفاقات است ؛ پس اگر این فیلم را همچنان ندیده اید ، لینک تحلیل و بررسی بنده را در گوشه کناری سیو کنید و سپس به سراغ خواندن این مقاله بیایید.
فیلم پیر پسر داستان خانوادهای سهنفره شامل غلام (با بازی حسن پور شیرازی) و دو پسرش به نام های علی (با بازی حامد بهداد) و رضا (با بازی محمد ولی زادگان ) است که در آپارتمانی قدیمی و دوطبقه زندگی میکنند. علی و رضا هر کدام مادری جدا از دیگری داشتهاند. دو پسر که در آستانهٔ میانسالگی قرار دارند، مصرانه تلاش میکنند پدر را راضی به فروش خانه کنند، اما غلام که مردی معتاد، دائمالخمر و هوسباز است هر بار از این کار طفره میرود و بیش از آنکه نگران آیندهٔ فرزندانش باشد، به دنبال خوشگذرانی است. رابطهٔ آنها هیچ شباهتی به روابط معمول میان پدر و فرزند ندارد و هر رویدادی که در جریان داستان رخ میدهد، این پیوند را پیچیدهتر کرده و اندک عاطفهٔ باقیمانده را نیز بهتدریج از میان میبرد. در این حین غلام به اصرار فرزندان راضی به فروش خانه میشود ؛ اما دختری به نام رعنا ( با بازی لیلا حاتمی) به دنبال سر پناهی میگردد و غلام برای بدست آوردن دل رعنا و پیاده سازی افکار شومش از فروش خانه منصرف میشود و و طبقه ی دوم را به رعنا با مبلغی نا چیز اجاره میدهد. خانه، در «پیرپسر»، تنها یک مکان نیست. تمام عناصرش نمادهایی از وضعیت روانی و اخلاقی شخصیتهاست. از تلویزیونی که در داستان میشکند و باز هم پسران برای تماشای برنامه به پای تلویزیون شکسته می نشینند ، خانه ای که سراسر چرک است اما طبقه ی بالا با آمدن رعنا رنگ و بوی جدیدی به خود میگیرد ؛ این خانه، با پدری ویرانگر، دو پسر سرخورده، و ورود زنی بهظاهر نجاتبخش، صحنهایست برای نمایش چرخه معیوب خشونت و بیهویتی. پدر خانواده، مردیست عیاش، هوسران، بیاخلاق و بیمنطق؛ نمادی کامل از پدرسالاری فرسودهای که همچنان میخواهد بر پسرانش حکومت کند. اما علی و رضا ، هیچکدام توان ایستادگی در برابر او را ندارند. یکی در سکوت میپوسد، دیگری در تقلای نابود کردن پدر، خود را نابود میکند.
پدر، مهرهی فاسد این خانه است. او سعی دارد خود را "آنتیک" جا میزند اما چیزی جز یک کمد پوسیده نیست. گذشتهاش، اشتباهاتش و تمایلات جنسی حلنشدهاش، همه چیز را مسموم کرده. او نهتنها عامل مرگ عاطفی مادر علی (فرهنگی که دق کرد) است، بلکه مادر رضا را هم به فرار کشاند. او دو زن را به معنای واقعی کلمه از بین برده، و حالا دنبال سومین نفر است: رعنا. پدر از آن مردهاییست که هوس را پشت موعظه پنهان میکند. دیدن رعنا باعث آتش گرفتن تمام آنچه باقیمانده از باورهای گذشتهاش میشود. نمادهایی مثل "شاخهایی که از پشت تصویر به او چسبیدهاند" یا تلویزیون شکسته و داغون، کنایههایی به اوضاع روانی و اخلاقی اوست.
علی پسر بزرگتر است. آرام، خجالتی، با نگاههایی که گاهی از سر هوس است، اما بهوضوح در تضاد با پدر. سادهپوش است، با اتاقی که پر از کتابهای بیجا و مکان است، درهمریخته مثل ذهنش. علی مستندساز است، اما حتی این کار را هم نیمهکاره رها میکند؛ او مدام در حال فرار از خود است. فرار از اعتقادات، اما بیجرأت در عبور از آنها. او به پدرش میگوید «پیرپسر»، لقبی که درواقع به خودش هم بازمیگردد؛ پسرکی که پیر شده اما هنوز مانده در خانهای که بوی کثافت میدهد.
رضا برخلاف علی، خام، ترسو و همیشه معترض است. او شبیه پدرش میشود. از آن دست شخصیتهاییست که علیه ظلم حرف میزنند اما همان ظلم را بازتولید میکنند. او دنبال کشتن پدر است، اما دست خودش را به خون آلوده نمیکند، بلکه میخواهد علی این کار را بکند. انگار حتی در انتقام هم شجاعت ندارد
شخصیت علی، بهعنوان مستندساز خاموش و فروخورده، مرکز ثقل روانی فیلم است. او برخلاف برادرش رضا، که به دنبال کنش های خشونتآمیز و فیزیکی نیست، مسیر سکوت و انفعال را انتخاب کرده. اما این سکوت، پر از طغیان درونی و عقده های انباشت شده است. انتخاب لقب «پیرپسر» از سوی پدر برای او، کنایهایست به فرزندی که هرگز استقلال پیدا نکرده، و همزمان مسخ شده در چرخهای که پدر به او تحمیل کرده. علی، همانند بسیاری از مردان نسل امروز، نه قهرمان است، نه ضدقهرمان. او تنها بازماندهایست از خانهای که بهآرامی روی سرش خراب میشود.
رعنا، زنی با ظاهر کاریزماتیک، نگاهی زیرکانه، و رفتاری دوگانه، همچون یک شبح وارد خانه میشود. او هم صدا دارد و هم سکوت، هم حضور دارد و هم فرار میکند. رعنا، برای هرکدام از مردان داستان، معنایی متفاوت دارد: برای پدر، ابژه هوس؛ برای رضا، ابزار تسلط؛ و برای علی ترکیبی از عشق ، ترس و رهایی. او کسیست که شوخی میکند، فریب میدهد، اغوا میکند، اما در عین حال، میتواند عمیقترین زخمها را نیز لمس کند. اگر علی کلید درک جهان فیلم باشد، رعنا قفل آن است. هر دو گمشدهاند؛ هر دو در پی خویشتناند، اما راه را از یکدیگر میپرسند یا بهتر بگم یاد میگیرند . رعنا شخصیتی لایهلایه دارد. با لباسهای کاریزماتیک وارد خانه میشود، رنگ را به فضای مرده میپاشد. او زیبایی دارد، زرنگی دارد، نگاه زیرکانه و صدای ساز ویلنسلاش شبیه زنی است که از دل یک رمان ادبی بیرون آمده باشد. اما همانقدر که اغواگر است، متناقض و غیرقابل اعتماد هم هست. او پول غلام را خرج میکند، دست علی را میگیرد و او را می بوسد، اما در رفتارهایش دوگانگی دیده میشود. رعنا نه فرشته است و نه شیطان؛ زنی است که یاد گرفته در این جامعه چطور بازی کند. صدایی که در گوشمان پیچیده میشود و انگار رعنا آن را میشنود، نشانهای از فشار روانیایست که تحمل میکند؛ شاید صدای همهی تصمیمات غلطی که در گذشته گرفته.
در میان شخصیتهای حاشیهای اما معنادار فیلم، دوست غلام نمایندهی تیپ آشنایی از انسانهای بیهویت در جامعهی امروز است؛ آنهایی که قدرت ندارند اما حرف میزنند، تأثیر ندارند اما دخالت میکنند. او با زبان بازی و وعدههای پوشالیاش، هم غلام را جلو میاندازد، هم رعنا را در مسیر اشتباه میکشد. نقش او در روایت شاید کمرنگ باشد، اما حضورش نشانهایست از یک قشر پرادعا اما بیریشه؛ آدمهایی که پشت نقاب "رفیق"، فقط ابزار پیشبرد منافع دیگران هستند. او نه منتقد است، نه متفکر، نه دلال واقعی؛ فقط صداییست در پسزمینه که وانمود میکند میفهمد، ولی چیزی جز پژواک پوچی نیست.
اکتای براهنی در «پیرپسر» از نمادها بهشکلی هوشمندانه و نه بیش از حد شعاری استفاده میکند:
تلویزیون شکسته: نماد فروپاشی روایتهای رسمی، حقیقتهای تحریفشده، و بیصدایی نسل جدید.
نور آبی: سرمای روانی شخصیتها، انجماد احساسی، و خلأ گرمای خانوادگی.
مزون خاک گرفته مادر رضا در زیرزمین: زیبا بودن در خفا؛ ناپیدایی نقش زن در فرهنگ معاصر.
کتابهای پراکنده علی: ذهنی پارهپاره، پراکنده، روشنفکری بیپناه.
ماریجوانا : گرایش نسل جدید به گریزهای مصنوعی برای تحمل و فرا از واقعیت.
چاقو زدن دقیقه نودی: ناتوانی نسل جدید در کنشگری به موقع؛ فاجعهای دیرهنگام.
شاخهای پشت سر پدر در قاب: نماد حیوانیت، یا حتی شیطانی شدن پدرسالاری.
چشمچرانی فروشنده کتاب : نقد خردهفرهنگ مردانه، که زن را ابزار میبیند حتی در فضاهای روشنفکری.
خندهای که آدم را لو میدهد : نقابهایی که با کوچکترین نشانه میافتند.
تابلوی نقش نبرد رستم و سهراب : حضور پدر و پسر در نبردی که در آن برنده ای ندارد
غلام شخصیتیست که در ظاهر پر از اعتماد به نفس و جاهطلبی است، اما واقعیتش چیزی جز خلأ درونی نیست. او مدام خود را در آینه نگاه میکند، موهایش را مرتب میکند، ژست میگیرد؛ اما این نه از سر علاقه به زیبایی، بلکه نوعی وسواس به تصویر بیرونی خالی از معناست. آینه در اینجا ابزار «خودفریبی» است. غلام تلاش میکند با نگاه کردن به آینه، نسخهای از خودش بسازد که نیست؛ مردی موفق، خواستنی، مطمئن... اما پشت این قاب براق، مردی تهی ایستاده که برای رسیدن به رعنا حتی به پول دروغین و رفاقت تقلبی متوسل میشود. غلام در آینه دنبال هویت گمشدهاش میگردد، و درست مثل تمام آنهایی که فقط «ظاهر» را میسازند، هیچگاه نمیتواند «خود» واقعیاش را ببیند. آینه برای او ابزاریست برای پنهانکاری، نه شناخت. یک تصویر براق از دروغی که باور کرده.
دعوت رعنا از علی برای شرکت در یک میتینگ هنری، لحظهایست که فیلم به شکل زیرپوستی وارد نقد فضاهای روشنفکری تصنعی میشود. جایی که آدمها نه برای شنیدن، بلکه برای دیدهشدن جمع میشوند؛ نه برای معنا، بلکه برای برند شخصی، پز روشنفکری، و خودنمایی. علی که انسانی درونگرا و محتاط است، در این فضا احساس بیگانگی میکند. او تماشاگر نمایشی از «هیاهو برای هیچ» است؛ جایی که حرفهای پرطمطراق زده میشود، اما پشت آنها هیچ زیست، هیچ تجربه و هیچ درد واقعیای نیست.
رعنا علی را به این میتینگ میبرد، شاید برای اینکه وارد دایرهای از آدمها شود که خودش در آنها نقش بازی میکند؛ اما علی نمیتواند دروغ بگوید، نقاب بزند، یا خودنمایی کند. اینجاست که تضاد بنیادین میان علی و دنیای اطرافش، و حتی بین او و رعنا، عمیقتر میشود. میتینگ نماد دنیاییست که "ظاهرِ فرهنگ" دارد، اما در باطن، هیچ چیز جز تکرار و تقلید نیست.
پدر در این فیلم، نماد نسلیست که نه تنها خود در برابر سنت و نوگرایی شکست خورده، بلکه فرزندانش را نیز به سمت سقوط میکشاند. رضا در تکرار پدر به دنبال حذف پدر است و علی، تنها زمانی به پدر چاقو میزند که دیگر کار از کار گذشته. فیلم در لایه عمیقتری، به معنای واقعی کلمه ی«تأخیر» می پردازد : تأخیر در واکنش، در انتخاب، در مواجهه با واقعیت و همین تأخیر است که نسلها را میبلعد.
موسیقی در «پیرپسر» نه تزئینیست، نه فقط احساسی. صداهای تکرارشونده، زمزمهها، پژواکهای ویالن و ویالنسل که صدایش تداعیگر فضای روانی فیلمهایی چون «شاتر آیلند» است و در کنار تدوین پرشده از مکثهای که فضایی ایجاد میکند تا بیشتر از تصویر، در ذهن مخاطب نفوذ کند. حتی سکوتها در این فیلم صدا دارند؛ فریادهایی هستند که گفته نمیشوند و به معنای واقعی می توان گفت موسیقی در خدمت فیلم است.
دنیا رو آدمهای بد ساختن و خوبی یعنی خاکبرسری، از زبان شخصیتها، تزهای تلخ اجتماعی هستند.
هر کس باید خودش را بسازد، اما آیا در جامعهای که "پول همه چیز را تعیین میکند"، ساختن ممکن است؟
خانوادهای که پدرش قانون ندارد، پسری تحقیر شده، دیگری بیجهت خشمگین، و زنی که بلد است از نگاه استفاده کند، نمیتواند جایی برای نجات باشد.
در سکانس پایانی، علی به پدرش چاقو میزند، اما نه برای انتقام، بلکه شاید برای پایان دادن به دور باطل گذشته. اما این کنش هم دیر است؛ رضا مرده، رعنا مرده ، خانه ویران شده. علی تنها مانده، با بدنی خسته و ذهنی پر از کتاب و سکوت. گویی فیلم میگوید: آنکه میخواهد انسان خوب بماند، باید تنهایی را هم تاب بیاورد.
پیرپسر با تمام جزئیاتش آنقدر که میگویند شوکهکننده و غیرقابل پیشبینی نیست. تابلو نقش «نبرد رستم و سهراب» که از همان ابتدا در قاب دیده میشود، پایان ماجرا را لو میدهد. قصهی کشته شدن پدر از سکانس اول مشخص است، و حتی از سکوت و صبر بیشازحد علی هم میتوان حدس زد که او همان کسیست که میماند و داستان را تمام میکند — آرامشی پیش از طوفان.
بازی لیلا حاتمی کاملاً معمولیست. اگر دیالوگها به لوندیهای معمول او اشاره نکنند، مخاطب شاید هیچ چیز خاصی در بازی صورت و رفتار او تشخیص ندهد. یکی از سکانسهایی که باورپذیر نیست، دعوای رعنا و غلام در ماشین است که نهتنها مصنوعی، بلکه گاهی اگزوتیک به نظر میرسد.
ابهاماتی هم در روایت وجود دارد؛ مثلاً مشخص نیست علی چطور خانهی پدری رعنا را پیدا میکند، یا خودروی ۲۰۶ از کجا آمده؟ او که همیشه پیاده به محل کار میرفت و حتی زمانی که با رضا از بنگاه املاک بیرون آمدند، باز هم پیاده به خانه برگشتند، چرا ناگهان با ماشین ظاهر میشود؟
برخی از سکانسها نیز طولانی و کشدار هستند، طوری که نهتنها باعث همذاتپنداری نمیشوند، بلکه مخاطب را از داستان جدا میکنند و حوصلهاش را سر میبرند.
تمام این موضوعات را گفتم تا یادآوری کنم که شاید «پیرپسر» فیلمی زیبا و تا حدی تابوشکن باشد ، شاید قصهی تلخی باشد، اما آینهایست روبهروی زخمهای پنهان خانواده، مردانگیِ از ریختافتاده و امیدهایی که زیر لایهای از ترس و سکوت دفن شدهاند.، اما شاهکار یا بینقص نیست. با نگاهی ساده به ماجرا، شاید بشود گفت تماشای دوبارهی این فیلم برای من جذابیتی آنچنانی ندارد.
با این حال، نمیتوان انکار کرد که شخصیتها بهخوبی ساخته و پرداخته شدهاند. بازی حسن پورشیرازی و حامد بهداد بهجا و قابلقبول است، اما شگفتی اصلی برای من محمد ولیزادگان بود؛ بازیگری که پیشتر با اجرای اگزوتیک او در سریال «گردنزنی» ارتباط برقرار نکرده بودم، اما اینبار کاملاً مجذوب بازیاش شدم.در نهایت، اگر این تحلیلم برات جذاب، مفید یا حتی قابل بحث بود و دوست داشتی از ادامهی این نوع محتوا حمایت کنی.
نوشتن با شما معنا پیدا میکنه.