ویرگول
ورودثبت نام
گرامدیا_Gramedia
گرامدیا_Gramedia
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

مجموعه داستان: کلاس قزوینی ها

داستان اول:معاون یک روزه

مجموعه داستان کلاس قزوینی ها
مجموعه داستان کلاس قزوینی ها


قراره امروز بچه های مدرسه به اردو بروند. همه امکانات از قبل آماده شده بود. به بچه ها سفارش شده بودکه حتماً باخودشان صبحانه بیاورند. برای اینکه همه یکنواخت باشند تهیه یک غذا را تاکید کرده بودیم .

صبح زود حرکت کردم. وارد کوچه مدرسه که شدم تعجب کردم چون هنوز تا زمان حرکت یک ساعت مانده بود اما نیمی از دانش آموزان در اطراف مدرسه پرسه می زدند.

با ورود من بنیامین دانش آموز کلاس هشتم درب مدرسه را باز کرد. بچه ها با دیدن معاون مدرسه درآن وقت روز خوشحال شدند و همه با فریادهای خود منو تشویق می کردند. محمد جواد دانش آموز کلاس نهم که خیلی خوشحال شده بود با همان صدای زمختش گفت:

-: آقا شما هم میاین .

من در حالی که درب ماشین را قفل می کردم گفتم: نه متاسفانه امروز جلسه دارم.

با گفتن این جمله بیشتر بچه ها چهره هایشان عبوس شد و من بیشتر از همه از چهره محمد جواد این را خواندم. میدانستم که بچه ها بیشتر برای بازی فوتبال دوست دارند که من همراهشان باشم ولی من از قبل برای رفتن به اردوی آنروز برنا مه ریزی نکرده بودم.

قرار براین شده بود که مربی پرورشی مدرسه با بچه ها باشد. بچه ها هم این را می دانستند که مربی پرورشی مدرسه اهل ورزش نیست و از همین موضوع کمی دلخور شدند.

تا کارهای دیگر از قبیل تهیه نان و هماهنگی با سرویس و جمع آوری رضایت نامه های بچه ها و بقیه مسائل مربوط به اردو ردیف شد معلمین مدرسه هم رسیدند اما از مربی پرورشی خبری نبود.

با ورود مدیر مدرسه زنگ مدرسه نواخته و بچه ها به صف شدند. حدود95 نفر از دانش آموز مدرسه به اردو می رفتند و این یعنی تعطیلی کلاس و درس.

کلاس دانش آموزانی که به اردو نمی رفتند با هم ادغام می شد. مدیر قبل از هر چیز از کلیه همکاران به خاطر این اتفاق عذرخواهی کرد. بقیه دانش آموزان هم به صورت کلاسی داخل حیاط مدرسه منتظر مربی پرورشی بودند تا سوار اتوبوس شوند هنوز یکی از سرویس ها نیامده بود و ما وقت زیادی نداشتیم .

در همین لحظه مربی پرورشی مدرسه وارد شد و به سمت مدیر رفت و گفت: من امروز نمی توانم با بچه ها به اردو بروم. برایم مشکلی پیش اومده اگر امکان داره معاون مدرسه که با بچه ها تشریف ببرند و من مدرسه رو اداره می کنم.

مدیر نگاه معناداری به او انداخت و گفت: چه مشکلی پیش اومده جناب آقای شاکری و آقای شاکری گفت: یه مشکلی ناگهانی پیش اومد. امروز دامادمون از شهرستان میاد وفقط تا شب مرخصی داره برای خرید جهیزیه دخترم باید همراهش باشم. ببخشید دیگه خیلی تلاش کردم ولی خانمم راضی نشد. میدونید که جزء رسوماته دیگه .

مدیر گفت: مبارکه انشاء... سور عروسی رو کی می خوریم.آقای شاکری خندید وگفت: ان شاءا..کارها ردیف باشه نیمه شعبان.

مدیر هم از این قضیه خوشحال شد و گفت بهتر. اردو با معاون هم خوش می گذرد بهتره آماده بشید تا با بچه ها بروید اردو .

در حالی کارهای مربوطه را انجام می دادم گفتم: من خیلی دلم می خواد که با بچه ها برم ولی اولاً من امروز جلسه دارم دوماً من هیچ وسیله ای باخودم نیاوردم نه لباسی نه کفشی، هیچی.

آقای شاکری ساکش را به من داد وگفت همه چیز اینجا هست. مدیرهم گفت: من برای جلسه با اداره هماهنگ می کنم وبعد روکرد به آقای شاکری گفت: حالا که شما تشریف نمی آورید به بچه ها اعلام کنید فکر کنم خوشحال شوند. آقای شاکری گفت که نیازی نیست.

میدانستم که اگر اعلام می کرد بچه ها از شنیدن این خبر خوشحال می شدند، چون آقای شاکری در شرف بازنشستگی بود و دل ودماغ بچه ها را کمتر داشت.

بچه ها خوشحال وخندان باکمک مدیر وسه نفر ازمعلمین سواراتوبوسها شدند ومن منتظر آخرین وسیله ماندم تابا بقیه دانش آموزان به اردوگاه بروم. بالاخره بعدازیکربع سروکله دوتا مینی بوس پیدا شد بچه ها باهم هورا کشیدند. مدیر از اینکه به جای اتوبوس مینی بوس آمده بود کمی دلخور بود ولی چاره ای نداشتیم .

بچه ها سوار شدند ومن آخرین کارها را انجام دادم. درحالی که با مدیر وهمکاران خداحافظی می کردم. آقای شاکری گفت: راستی مادرمرتضی التماس دعا داشت.به اون بچه بیشتر توجه کن.مادرش با اصرار مرتضی ولی با اکراه رضایت نامه اش را امضاء کرد.

سری تکان دادم وگفتم باشه حواسم هست وسوار مینی بوس شدم.راننده که مردی بذله گو بود برای بچه ها آواز می خواند وهمه اورا همراهی می کردند. هوا نسبت به صبح گرم تر شده بود.

هنوز ازشهر خارج نشده بودم که مدیر تماس گرفت وگفت: جلسه امروز شما کنسله قراره دوشنبه آینده برگزار بشه خبر دادم نگران نباشی.

من بیشتر خوشحال شدم سریع باهمسرم تماس گرفتم وگفتم دارم میرم اردو ظهر برای نهار نمی آیم ظهر پسرمان را ازمهد بیاره خونه. صدای همسرم پشت خط راضی کننده نبود.

چهره بچه ها شاداب وپرنشاط بود. من هم گاهی بابچه ها همراهی می کردم.قبل از رسیدن به اردوگاه موقعیت آنجا را برای بچه ها شرح دادم وازآنها خواستم حتماً برای انجام کارهایشان با معلمین و من هماهنگی داشته باشند. ساعت هشت وپنجاه دقیقه به اردوگاه رسیدیم در طول مسیرتمام فکر من پیش مرتضی بود.

چند مدرسه دیگر هم قبل ما رسیده بودند.اردوگاه شلوغ بود.قبل از اینکه مابرسیم دبیر علوم اجتماعی برای بچه صبحانه را آماده کرده بود. بچه ها آماده دریافت صبحانه وچایی بودند. بچه ها از دیدن من خوشحال شدند و فریاد کشیدند و مثل پروانه دور من می چرخیدند.از همه بیشتر محمد جواد ومرتضی که بازی فوتبال بهتری داشتند از دیدن من خوشحال بودند.

من قبل هرکاری چند کلمه ای برای آنها صحبت کردم. میدانستم که آنها به حرفهای من گوش نمی کنند. چون دلشان برای بازی وپرسه زدن درمحیط اردوگاه پرمی زد. بچه ها بانظم درحالی که لیوان های خودرا آماده کرده بودند برای دریافت چایی به سمت معلم اجتماعی می رفتند.

در همین حال چشمم به مرتضی افتاد که در انتهای صف کلاس هفتم منتظر دریافت چایی بود. اورا صدا زدم ودرحالی که کارت شناسایی خود رابه او میدادم گفتم: با دبیر ورزش برو برای بچه ها وسایل ورزشی بگیر.

مرتضی پسر با استعدادی بود اما پدرش نابینا وفلج بود بعد از یک تصادف کلاً زمین گیرشده بود تمام مخارج زندگیشان بردوش مادرش بود.بعداز تصادف تحت پوشش خیریه قرار گرفته بودند.

بچه ها در حال خوردن صبحانه بودند که مرتضی با وسایل ورزشی رسید. آمدن او با هجوم بچه ها همراه شد. دانش آموزان را بر اساس کلاس تقسیم وبه کمک معلمین به سمت زمینهای بازی هدایت کردیم خیلی از بچه ها اصرار داشتند که من هم همراه آنها بروم.

گفتم بعد از هماهنگی کارها می آیم. اطراف من جز من و مرتضی وچند دانش آموز دیگر کسی نبود.

بچه های دیگر را درگیر نظافت اطراف آلاچیقها و شستن فلاکس چای کردم و خودم به همراه مرتضی ودبیر حرفه به آلاچیق مربیان رفتیم. مرتضی دوست نداشت که همراه ما بیاید. اما با اصرار من آهسته راه افتاد.

در آن لحظه نمی شد از زیر نگاه تیز بین مرتضی خارج شد. نمی دانستم چگونه شروع کنم که به روح لطیف او لطمه ای وارد نشود. من بایستی به نحوی اصولی نقش یک مربی را اجرا می کردم .

-: خب آقا مرتضی چه کار می کنی ؟ بادرسات چطوری پسرم ؟ اینها سوالاتی بود که دبیر حرفه پرسید.

مرتضی آهسته جواب داد هیچی آقا داریم درس می خونیم .

من پرسیدم: راستی حال پدرت چطوره پسرم. مرتضی جواب داد: مثل همیشه روی ویلچره آقا منم کمکش می کنم. خدا رو شکر زندگیمون میگذرد آقا. من نگاهی به دبیر حرفه کردم و نگاهی به مرتضی.

ازدبیرحرفه پرسیدم پاداش دانش آموزی که برامون وسایل ورزشی آورده چیه؟ دبیر حرفه به آرامی گفت: پاداشش یک صبحانه عالی با من و معاون مدرسه است.مرتضی سرش پایین بود و دربرزخ ماندن یا رفتن گیر افتاده بود.

من گفتم:گل گفتی آقای کوکبی پاشم سه تا چایی بریزم که ازدیشب هیچی نخوردم.مرتضی بلند شد که چایی بریزد ولی من قبول نکردم. فقط اجازه دادم تا سفره را پهن کند.

مقدمات که حاضرشد آقای کوکبی گفت که من صبحانه خوردم.شمارا تنها می گذارم تابا آرامش وخیال راحت صبحانه بخورید. من میرم پیش بچه ها واز آلاچیق خارج شد.

باخروج آقای کوکبی حس کردم که مرتضی میلی به خوردن غذا ندارد. من یک لقمه نان وپنیر برداشتم و گفتم: آقا مرتضی دوست داری امروز توی اردو به من کمک کنی؟ مرتضی نگاهی به من انداخت.

من ادامه دادم: چون من قرار نبود امروز بیام اردو واسه همین هیچ امکانات وبرنامه ای از قبل برای این اردو تهیه نکردم. اگه دوست داشته باشی که به من کمک کنی امروز، تورو به عنوان معاون خودم انتخاب می کنم و اگه کارهاتو خوب انجام بدی علاوه بر یک اینکه پاداش می گیری قول می دهم که اردوی بعدی هم مهمان ما باشی. به شرطی که مثل یک پسرخوب کارهایی را که بهت می سپارم درست انجام بدی وفقط به فکر بازی نباشی.

مرتضی همانطور که لقمه درست می کرد نگاهی از سر شوق به من انداخت وگفت: یعنی خداییش من امروز معاون شما باشم.پس بچه های شورای دانش آموزی مثل معین و علیرضا چی میشن؟ اونا هم که توی اردو هستند.

من گفتم: کار اونا به جای خودشان. بیشتر کار اونا توی مدرسه است.تو امروز معاون من باش و آنها هم با تو همکاری می کنند .

مرتضی خوشحال شدو من چند لقمه با مرتضی صبحانه خوردم. در همین لحظه دبیر ورزش منو صدازد.کارهای مربوط به اردوگاه را برای مرتضی توضیح دادم.

درحالی که از آلاچیق خارج می شدم گفتم: پسرم سیر که شدی سفره را جمع کن و کارهای که بهت گفتم انجام بده فقط یادت باشه از بازی خودت غافل نشوی.

مرتضی سری تکان داد.چند دانش آموز کنجکاو در اطراف آلاچیق رفت وآمد داشتند.آنها را صدازدم وگفتم امروز همه باید به مرتضی در برنامه های اردو کمک کنند. یکی از بچه ها گفت: باشه آقا ولی بعد از اینکه با ما بازی کردید.

من گفتم خوب چه بازی دوست دارید انجام بدهیم همگی باهم گفتند:

ادامه داستان را در سایت برتراندیش مطالعه کنید.

برتراندیشکلاس قزوینی هامجموعه داستان کوتاهداستان کوتاهمعاون یکروزه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید