این نوشته تلخ است. با احتیاط بخوانید :)
یه وقتایی احساس میکنم که توی این دنیا اضافیام. وجودم برا این دنیا نهتنها سودی نداره بلکه ضررم داره. حس میکنم یه ماشین تولید پلاستیک و آلودگی و دودم. میفهمم که چقدر زندگی من پوچ و بیدلیله. من میدونم که همهی اینا الکیه و زندگی مث یه بازی بیانتها و بیهدفه اما نمیخوام خودمو از بین ببرم. میخوام بازی کنم. این بزرگترین درد منه. من از اون دسته آدمهایی نیستم که آدما رو کنار خودم حفظ کنم. از همهی تعلقات فراریم. بخاطر همین خیلی مواقع این حس اضافی بودن بهم دست میده. حس اضافی بودن حاصل شده از تنهایی.
بستگی داره توی چه مقیاس زمانی ببینیم. اگه توی مدت زمان صد سال در نظر بگیریم که میشه چند نسل رو توی ۱۰۰ سال دید، زندگی ما معناهای خاصی داره. ما اون معنا رو درست کردیم حالا هرچی میخواد باشه. یکی میخواد به پیشبرد علم کمک کنه. یکی میخواد ایدئولوژی خاصی رو دنبال کنه. یه نفر میخواد پول زیادی به دست بیاره. یکی دنبال شادیه. توی این مقیاس آدما به هم وصلن. «رشتهای بر گردنم افکنده دوست میکشد هر جا که خاطر خواه اوست» توی این مقیاس معنا داره.
اما توی مقیاس بزرگتر همهچی عوض میشه. اون معناها دیگه بدردی نمیخورن. شاید اون اهداف هم چرت به نظر برسه. شاید هزار سال دیگه اینکه آدمی روی کرهی زمین دنبال چیزی به اسم پول بوده باشه خندهدار به نظر بیاد. هرچی که توی مقیاس کوچیک برای ما معنی داشته توی این مقیاس مضحکه. نمایشنامههای شکسپیر یا شعرهای فردوسی رو که میخونی میفهمی که چقدر دنیای اون روزا متفاوت بوده. چقدر نیازها متفاوت بوده که از درونش این حماسهها و اون داستانها پدید میاد.
حالا میخوام یه روش دیگه برای پی بردن به پوچی این چیزی که ما بهش میگیم زندگی معرفی کنم. ۱۰۰ سال عقب برو. اسم هر کسی که میشناسی رو یادداشت کن: داروین، خیام، کریم خان زند، نیوتن، سقراط و ... حالا روی یه کاغذ دیگه اسم هر کسی که از صد سال اخیر میشناسی بنویس: لیونل مسی، جو بایدن، مایکل جردن، کیهان کلهر، ابراهیم رئیسی، ولادیمیر زلینسکی، دن بیلزریان و ...
اسامی کسایی که از صد سال گذشته به یاد داریم به مراتب از اسامی مشاهیر قدیمی بیشتره. تازه ما توی صد سال اخیر کسایی رو میشناسیم که اصلا معروف نیستن مث پسرخالهت، مادربزرگت و ... اگه فرض رو بر این بگیریم که تمدن بشر ۲۰۰۰ هزار سال قدمت داره حالا ۱۰۰ سال بیشتره یا ۱۹۰۰ سال؟ پس چرا ما صد سالو به یاد داریم اما هزار سالو فراموش میکنیم. میخوام بگم که بعد ۱۰۰ سال زندگی ما قراره کاملا فراموش بشه. مگر اینکه نیوتن یا سقراط باشیم! در واقع ما توی یه گیم بازی میکنیم که مدت زیادی ادامه نداره. اکثر ما به جز تولید زباله و پلاستیک اثری روی این طبیعت و کهکشان نداریم. این موضوع به اندازهی تلخ بودنش واقعیته.
حالا که مفید نیستیم بهتره بمیریم؟
هرچقدرم که این زندگی یه بازی باشه و حتی اگر بازی مزخرفی باشه من ترجیح میدم بازی کنم. هر چقدرم که قوانین این بازی رو اجتماع و تفکر عموم طراحی کرده باشن. هرچقدرم که عرف حاکم باشه و من بابتش حرص بخورم دوست دارم بازی کنم. فقط برای اون لحظاتی که از قوانین اجتماع دور میشم و به قول شاعر چشامو میشورم و جور دیگهای میبینم. من برای اون تکلحظه دارم کل این زندگی رو تحمل میکنم. لحظهای که میتونم از قوانین نوشته شده فاصله بگیرم و با قوانین خودم بازی کنم. نمیدونم شما به چه چیزی «شادی» میگید اما من اسم این لحظاتو میذارم «شادی»
این وقتا سعی میکنم شاد باشم. از قوانینی که میخوان منو توی یه مقیاس کوچیک ۱۰۰ ساله مفید نشون بدن فاصله میگیرم. سعی میکنم به چیزی فکر نکنم (سختترین کار دنیا که با تمرین میتونی انجام بدی). ترمز خودمو میکشم و درونمو از همهچی جدا میکنم. نفس میکشم. یه دونه سیب یا یه مشت بادوم هندی میخورم. بعضی وقتام هر زمانی از روز که باشه میخوابم. خلاصه اینکه هیچ کاری انجام نمیدم وقتایی که حس مفید بودن نمیکنم.