برای نوشتن یک داستان خوب، باید اول بدانید که چه نوع داستانی میخواهید تعریف کنید. قوس روایی (یا قوس داستان) به شما کمک میکند تصویر کلی داستان را رسم و درک کنید که داستان شما قرار است از کجا شروع بشود، چگونه ادامه پیدا کند و به کجا ختم شود.
قوس روایی ستون اصلی هر داستانی است. اگر داستان یک انسان باشد، قوس روایی را می توان اسکلت او در نظر گرفت. مفهوم قوس روایی توسط شکسپیر با معرفی نمایش پنج پردهای به وجود آمد و توسط گوستاو فرایتاگ، نویسنده آلمانی محبوبیت پیدا کرد. فرایتاگ یک متخصص در مطالعه داستانهای یونان باستان بود و همان طور که قبلا گفتم، یونانیها در داستانسرایی مهارت ویژهای داشتند. قوس روایی مسیر اصلی داستان و محل قرارگیری المانهای اصلی یک داستان را مشخص میکند. به طور کلی هر داستان شش المان اصلی دارد که آنها را به ترتیب معرفی میکنیم.
شرح داستان آغاز یک داستان است. در این قسمت شخصیتهای اصلی از جمله قهرمان داستان و دشمن او و سایر شخصیتهای اصلی، دنیا و قوانین دنیای داستان معرفی میشوند. روشهای مختلفی برای شروع یک داستان وجود دارد. در کتاب و رمانها، به دلیل حجم بالای صفحات و نبود امکان روایت تصویری، نویسنده چندین فصل را برای این قسمت اختصاص میدهد. به این ترتیب مخاطب به آرامی وارد دنیای داستان میشود و میتواند آن را تصور کند. اما در فیلمها به دلیل زمان کم و امکان روایت تصویری، این اتفاقات در مدتی کم و اغلب به صورت یک روایت اتفاق میافتد. در این شرایط یک نفر به عنوان روایتگر بیننده را به طور مستقیم مخاطب خود قرار میدهد و به معرفی قسمتهای ضروری داستان میپردازد.
برای مثال در فیلم جنگ ستارگان: قسمت چهارم شرح داستان به صورت دو پاراگراف در ابتدای فیلم اتفاق میافتد. در ادامه صحنه ورود دارث ویدر به کشتی پرنسس لیا شخصیت این دو نفر را به تصویر میکشد، و پس از آن با لوک به عنوان قهرمان اصلی آشنا می شویم. اما در کتاب هری پاتر داستان با یک اتفاق (تحویل هری به خانواده خاله اش توسط دامبلدور) شروع می شود و در فصلهای بعدی کم کم با دنیای جادو آشنا میشویم.
حادثه تحریککننده نقطه عطف داستان است. یک اتفاق تکاندهنده و خارج از معمول (مرگ یکی عزیزان، تصادف، آشنایی با یک شخصیت جدید) که شخصیتهای اصلی را به سمت شکلگیری داستان سوق میدهد. این حادثه اغلب شروع مسیر قوس شخصیت است که در مقالههای بعدی در مورد آن صحبت میکنم.
این بخش شامل مجموع اقدامات و تصمیمهایی است که شخصیتهای اصلی برای در ادامه حادثه تحریککننده، اتخاذ میکنند. در این قسمت قوس روایی ما حالت صعودی دارد و اعمال انجام شده توسط شخصیتها به طور مرتب تنش بیشتری دارد تا به نقطه اوج نزدیک شود.
این قسمت بالاترین نقطه قوس روایی است. تمام قسمتهای قبلی مقدمه ای برای رسیدن به نقطه اوج هستند. این قسمت باید مخاطب را به لبه صندلی خودش بیاورد. نقطه اوج داستان باید بزرگ باشد و از سایر قسمت ها تمیز داده شود. اگر به مرور یک نبرد بزرگ بین خیر و شر را مقدمه چینی کردهاید، در این قسمت باید یک نبرد حماسی به مخاطب نشان دهید، وگرنه مخاطب را ناامید کردهاید و پیام داستان شما به درستی منتقل نمیشود.
بعد از نقطه اوج داستان که گرد و خاکها در حال نشستن هستند، نوبت به عمل در حال سقوط میرسد. این اعمال در نتیجه اتفاقات نقطه اوج صورت میگیرد و باید مسیر را برای رسیدن به زمان نتیجهگیری داستان هموار کند. برای مثال شخصیت منفی داستان به اشتباهات خود پی میبرد و در پی جبران آنها بر میآید. در این قسمت مسیر قوس در حال سقوط است.
نتیجهگیری آخرین قسمت داستان است. در این قسمت مخاطب کم کم برای خروج از دنیای داستان آماده شده و پیام داستان به صورت مستقیم یا غیر مستقیم در ذهن مخاطب طنینانداز میشود. نتیجهگیری داستان جایی است که مخاطب تصمیم میگیرد از داستان شما راضی بوده است یا نه.
المانهای اصلی یک داستان و ترتیب آنها را شناختیم. اما نویسندههای خلاق در طول زمان فرمولهای مختلفی برای قوس روایی ابداء کردهاند که هر کدام به نوعی در داستانسرایی الگو محسوب میشوند. واقعیت این است که شما به عنوان نویسنده مجبور نیستید از این الگوها استفاده کنید. در نویسندگی، تنها محدودیت سقف خلاقیت شماست. در اینجا شش نوع قوس روایی که بیشترین کاربرد را دارند معرفی میکنم:
فرش به عرش (صعود شخصیت)
عرش به فرش (سقوط شخصیت)
ایکاروس (صعود و بعد سقوط شخصیت)
مرد در چاه ( سقوط و بعد صعود شخصیت)
داستان سیندرلا (صعود و بعد سقوط و بعد صعود شخصیت)
ادیپ (سقوط و بعد صعود و بعد سقوط شخصیت)
همیشه بهتر است قبل از راه افتادن مقصد را بدانید. به این ترتیب میتوانید بهترین مسیر را برای رسیدن به مقصد انتخاب کنید. قبل از این که شروع به نوشتن یک داستان کنید (برای کتاب، فیلم، تبلیغات و...) باید هدف خودتان از نوشتن داستان را بدانید، و این امر با ترسیم قوس روایی داستان ممکن است.
لینک مطلب به زبان انگلیسی: