من و ریک از خانه جدیدمان متنفر بودیم.
البته این را بگویم که خیلی بزرگ بود و در مقایسه با خانه ی قدیمی مان یک خانه اشرافی حسابی بود، یک خانه آجری قرمز بلند با سقف کج سیاهو چند ردیف پنجره که سایبان های سیاهی داشتند. از خیابان که نگاهش کردم با خودم فکر کردم که خیلی تاریک است.
ساختمان یکجوری تاریک بود انگار خودش را تو سایه ی درخت های پیرو گره داری که رویش خم شده بودند قایم کرده بود و مشخص بود هیچ نوع بیمه ای نشده.
با اینکه فقط دو هفته از ماه جوالی میگذشت اما حیاط جلویی پر از برگ های خشک قهوه ای بود وقتی از سربالایی ورودی اختصاصی جلو خانه بالا می رفتیم برگ ها زیر کفش های کتانی مان خرچ و خرچ صدا میکردند.
همه جا علف هرز از لا به لای برگ های خشک بیرون زده بود.تو باغچه ی کنار ایوان جلویی خانه آن قدر علف در آمده بود که دیگر خود باغچه معلوم نبود. غصه ام گرفت و تو دلم گفتم این خانه آدم را میترساند. ریک هم حتما تو همین فکر بود.چون وقتی چشممان به خانه افتاد،هر دو با صدای بلند آه کشیدیم.
آقای داز کارمند جوان و خوش روی دفتر معاملات ملکی که ما را آنجا آورده بود،نزدیک ساختمان ایستاد و رویش را برگرداند. با چشم های آبی رگه دارش اول به ریک و بعد به من نگاه کرد و پرسید: چطور؟می پسندید؟
پدر که داشت پیراهنش را تو شلوارش فرو میکرد. آخر پدر یک کمی اضافه وزن دارد و پیراهنش همیشه از شلوارش در می آید. توضیح داد:ریک و آماندا از این جا به جایی خوشحال نیستند. مادرم که در آن لحظه دست هایش را تو جیب های شلوار جینش فرو کرده بود و به طرف در ورودی میرفت لبخندی به آقای داز زد و اضافه کرد:حتما علتش را میدونید.
جدا شدن از دوست ها و آمدن به یک جای جدید و غریبه. ریک سرش را تکان تکان داد و گفت:خوب گفتی عجیب و غریب! این خونه خیلی عوضیه. آقای داز جلو خنده اش را گرفت.دستش را روی شانه ی ریک گذاشت و گفت:خب، البته در قدیمی بودن این خونه که شکی نیست.
پدر لبخندی تحویل آقای داز داد و گفت: ریک این خونه فقط یک کمی دستکاری لازم داره. مدتهاست که کسی اینجا زندگی نکرده و باید رو به راهش کرد من فردا یه شرکت بیمه ازکی زنگ میزنم تا بیمه ای برای خانه تهیه کنم.
مادر دستی به موهای صاف و تیره اش کشید لبخندی به ریک زد و دنبال حرف را گرفت:ببین چقدر بزرگه!انقدر جا داره که میتونیم یک اتاق دم دستی و احتمال یک اتاق بازی هم داشته باشیم.برای شما خیلی خوب میشه.مگه نه آماندا؟؟ شانه ام را بالا انداختم و چیزی نگفتم.
نسیم خنکی آمد و پشتم یخ کرد. با اینکه روز تابستانی دل نشینی بود هر چه به خانه نزدیک تر میشویم، احساس سرمای بیشتری میکردم. حدس زدم به خاطر آن درخت های پیرو بلند است.
تو ماشین حسابی داغ بود و من یک شلوار سفید و یک تی شرت بی آستین آبی پوشیده بودم. ولی حالا داشتم از سرما یخ میزدم. فکر کردم توی خانه گرم تر باشد. آقای داز از مادر پرسید:چند سالشونه؟ مادر جواب داد:آماندا دوازده ساله است، ریک هم یکماه پیش یازده سالش تموم شد. خیلی به هم شبیه اند.
نفهمیدم آقای داز میخواست با گفتن این حرف از ما تعریف کند، یا نه البته بیراه هم نگفت. من و ریک هر دو قد بلند و لاغریم و مثل پدر، موهایمان قهوه ای و فرفری است و چشم های قهوه ای پررنگی داریم.
ریک با صدای خشک و گرفته ای گفت:من واقعا دلم میخواد برگردم خونه. از اینجا متنفرم. برادر من بی حوصله ترین بچه ی دنیاست و وقتی دربارهی چیزی تصمیمش را بگیرد دیگر برو برگرد ندارد. یک خرده هم لوس تشریف دارد به نظر من که اینطور است.
معمولا وقتی برای چیزی جرو بحث راه می اندازد حرفش را پیش میبرد. شاید من و ریک ظاهرا به هم شبیه باشیم. من خیلی از او پر حوصله تر و منطقی ترم شاید به این خاطر که بزرگترم و دخترم. ریک دست پدر را گرفته و به طرف ماشین میکشید. بیا پدر زود از اینجا بریم. میدانستم این دفعه ریک حرفش را پیش نمیبرد. ما داشتیم به آن خانه اسباب کشی میکردیم و برو برگشتم هم نداشت. آخر آن خانه را مجانی بدست اورده بودیم یک عموی دوپشت آن طرف تر پدر که ما حتی اسمش را هم نشنیده بودیم مرده بود و خانه را در وصیت نامه اش برای پدر ارث گذاشته بود. قیافه پدر بعد از خواندن نامه تماشایی بود من که هیچ وقت آن منظره را فراموش نمیکنم. نامه را که خواند هورای بلندی کشید و شروع کرد به رقصیدن دور اتاق نشیمن طوری که من و ریک فکر کردیم پاک خل شده.
پدر نامه را چند بار خواند و برایمان توضیح داد:چارلز، عموی پدرم، تو وصیت نامه اش یک خونه برامون گذاشته تو یه شهری به نام دارک فالز.
من و ریک با هم گفتیم:هان؟؟؟دارک فالز کجاست؟ پدر شانه اش را بالا انداخت، مادر به طرف او رفت تا بتواند از بالای شانه اش نامه را بخواند، آن وقت گفت:من اصلا این عمو چارلز تو را یادم نمیاد. پدر اعتراف کرد که خودم هم همینطور، ولی حتما مرد نازنینی بوده! وای پسر! این خونه به نظرم افسانه ای میاد. این را گفت و دست مادر را کشید و او را با خودش دور اتاق چرخاند. پدر بد جوری ذوق زده شده بود، مدت ها بود که دنبال یک بهانه میگشت تا شغل دفتری خسته کننده اش را ول کند و همه ی وقتش را صرف نویسندگی بکند، این خانه ی مجانی درست همان بهانه ای بود که او لازم داشت.
حالا یک هفته بعد از آن ماجرا، بعد از چهار ساعت رانندگی، رسیده بودیم به دارک فالز و براي اولین بار خانه جدیدمان را میدیدیم.
هنوز توي خانه نرفته بودیم و ریک میخواست پدر به زور بکشد تا با ماشین که برگردیم. پدر که صبرش تمام شده بود دستش را به زور از دست ریک بیرون کشید و گفت: بس کن ریک. این قدر منو نکش. و بعد،در حالیکه معلوم بود از رفتار ریک خجالت میکشد، با بیچارگی نگاهی به آقای داز انداخت.
هر جور که بود شب فرا رسید، من و ریک هر کدام در اتاق های خود رفتیم و در را بستیم و به دلیل اینکه خانه خالی از وسایل بود و هنوز کار خاصی نکرده بودیم صدا در تمام اتاق می پیچید. آن شب من در کف اتاق خوابیدم در خواب خود صحنه ای ترسناک را دیدم، خانه در حال سوختن بود و من در میان شعله ها در حال سرفه کردن بودم که ناگهان ریک را در میان شعله ها دیدم که داره با چشمانی اشک آلود به من نگاه میکنم و درخواست کمک دارد.
ناگهان متوجه تکان هایی شدم و چشمانم را باز کردم و دیدم پدر و مادر دارند من را تکان میدهند تا بیدار شوم، با دیدن چهره ریک در کنارم نفس عمیقی کشیدم و تمام خوابی که دیده بودم را برای پدر تعریف کردم او به من گفت: نگران نباش دخترم فردا در اولین فرصت تمام بیمه نامه های مورد نیاز را برای خانه تهیه میکنم.
صبح فرا رسید، من با پدر به طرف شرکت بیمه رفتیم و با کمک بیمه ازکی به آرامش باورنکردنی رسیدم چون میدانستم از الان به بعد این خانه دیگر ترسناک نیست و به قول مامور بیمه: همه چیز رو بسپرش به ازکی.