ویرگول
ورودثبت نام
مائده رضاییان
مائده رضاییانادبیات انگلیسی خوندم و از نقد و تحلیل فیلم و داستان لذت می‌برم.
مائده رضاییان
مائده رضاییان
خواندن ۴ دقیقه·۶ ماه پیش

سر کیسه را شل کنید؛ کمبود محبت، بیماری مسری جدید

چخوف در داستانش درشکه‌چی را به شکل روح در می آورد و اسبش را به اسب زنجبیلی یک کوپکی. کاترین منسفیلد دوشیزه بریل را از خواب خرگوشی‌اش بیدار می‌کند که آن‌چنان هم برای افراد جامعه‌اش مهم نیست و عمیقا تنهاست. تنهایی، شاید نخ گردنبدی باشد که این داستان‌ها را بهم وصل می‌کند. تجربه‌ی انفصال از خویشتن و از دیگران.

مارکسیسم در توضیح این انفصال چه دارد بگوید؟ به زبان خودشان، از خودبیگانگی، زمانی اتفاق می‌افتد که کارگر در کارخانه به مثابه‌ی یک دستگاه تولیدی دیده می‌شود و نه مانند انسان. درست مانند داستان سوگواری چخوف که درشکه‌چی کاملا از منزلت انسانی خودش تنزل پیدا می‌کند و دوشیزه بریل که با بی‌رحمی جوانان روبه‌رو می‌شود. دوم اینکه انسان از فرایند شی شدگی در جامعه هم در امان نیست. در جامعه‌ای که شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری محاصره‌اش کرده است؛ نگرشی را ایجاد می‌کند که در پی آن انسان را روی سود متمرکز می کند و در نهایت با شی انگاشتن انسان‌ها و دور کردن آدم‌ها از هم، او را می‌بلعد.

«... جهان داستان [چخوف] چندان کینه‌جویانه یا ستمگرانه به نظر نمی‌رسد.» بروکس و وارن شخصیت‌ها را درمانده در کار خود می‌بیند. در واقع هیچ کدام از شخصیت‌ها در داستان نمی‌توانند گوش شنوایی برای پیرمرد سوگوار باشند. آن‌ها در ادامه استدلال می‌کند که چخوف در طول داستان از طرق مختلف از انتخاب راوی تا استعاره‌ها و پرداخت شخصیت در تلاش بوده است که همدردی ما را نسبت به شخصیتی که در سوگ است بکاهد. اگر با این دو منتقد نقد نوگرا موافق باشیم، باید بپذیریم که داستان در مورد سوگ نیست پس نباید هم احساساتی باشد. اما این کاهش همدردی با شخصیت برای چیست؟ یعنی متن با تقلیل دادن احساسات در این اثر، به چه دست یافته؟ شاید مارکسیسم بتواند راهگشای ما برای پاسخ به این سوال باشد.

فردریک جیمسن، منتقد مارکسیست آمریکایی، گفته است که ما به شکل ناخواسته‌ای دچار کمبود محبت -فقدان عواطف راستین شده‌ایم آن هم به خاطر استیلای مطلق الگوی سرمایه‌داری. دقیقا همانطور که منتقدین قبلی به خوبی اشاره کردند، درشکه‌چی قربانی خشونت نیست. شخصیت‌ها هم الزاما ستمگر نیستند. پس مشکل کجاست؟ شاید مشکل در همین باشد که «ناخواسته دچار کمبود محبت» شده‌اند. در طول داستان این آدم‌های عجول، تمام فکر و ذکرشان رسیدن به مقصد است. مدام از درشکه‌چی می‌خواهند که سریع‌تر برود. نحوه‌ی بیان درخواستشان هم از کمی ‌نامحترمانه تا کاملا توهین‌آمیز حرکت می‌کند. آن‌ها درشکه‌چی را از هیبت انسانی خود خارج می‌کنند، درست مثل نویسنده که شخصیت را از همان ابتدا روح می‌بیند نه انسان. به او القابی زشت چون پیرسگ، یابو و گوساله نسبت می‌دهند. اما شاید دقیق‌ترین کلمه‌ای که بتوان از آن سود جست، کلمه‌ی حمال است. این کلمه کل دیدگاه مردم را نسبت به او به تنهایی به دوش می‌کشد. آن‌ها درشکه‌چی را فقط کسی که درشکه را به حرکت در می‌آورد می‌بینند و غم او را هم ضمن نادیده گرفتن، فقط در پی رسیدن به سود و مقصد خود هستند. در این راه هم از دشنام دادن و یا اعمال خشونت، بعضا، ابایی هم ندارند. آن‌ها با انسان‌زدایی از پیرمرد نه تنها ارتباطی اصیل با او شکل نمی‌دهند بلکه صرفا او را وسیله‌ای برای رفع نیاز خود می‌بینند. درشکه‌چی در نهایت در انزوای کامل قرارمی‌گیرد درست مثل صحنه‌ی ابتدایی داستان که مانند روح سراپا سفید شده بود.

این دیدگاه ابزاری به انسان در این داستان مانع آن شده که آدم‌های اطراف بتوانند به ارتباط اصیل با درشکه‌چی برسند. در اصطبل هم، پیرمرد در میان هم‌طبقه‌ای‌های خودش هم از گزند چنین دیدگاهی در امان نیست. آن جا هم جوانی از او تقاضای آب می‌کند و به محض اینکه نیازش پاسخ داده می‌شود، خودش را کنار می‌کشد. در اینجا راوی وارد صحنه می‌شود و ابراز نظری مهم می‌کند. «پیرمرد آهی می‌کشد و سرش را می‌خاراند. همان اندازه که جوان به آب نیاز دارد، پیرمرد می‌خواهد حرف بزند.» بعد از تلاش‌های مستمر برای یافتن کسی که بتواند به او گوش بدهد، نیازش هنوز پاسخی نیافته است. او نیاز همه را پاسخ داده است اما هیچ کسی اهمیتی به نیاز او نداده. دقیقا به خاطر این که همه در پی سود و نه در نظر گرفتن احساسات و منفعت دیگری بوده‌اند. شاید انسان موجودی ذاتا خودمحور باشد که تا مجبور نباشد، سود دیگری را حساب نکند اما قطعا اگر نگرش غالب جامعه‌ای بر سود شخصی متمرکز باشد، این ویزگی انسان باعث تنهایی و انزوایش می‌شود چنان که درشکه‌چی با اهمیت دادن به دیگری نتوانست کاری از پیش ببرد و خودش را با اسبش در اصطبل دید. او با نحوه‌ی خطاب قرار دادن اسب گویی که دارد به او انسانیت می‌بخشد در پی رفع نیازهای خودش است. او همچنان تنهاست. چون با انسان فرض کردن اسب، در تلاش است که نیازش به حضوری انسانی را ارضا کند. خوشبختانه این سودجویی دیگران باعث تحریف هویت درشکه‌چی و بیگانگی خودش از خودش نشد اما سرنوشتش روشن نیست چرا که هنوز هم تنهاست. ابتدا و انتهای داستان با هم فرقی ندارد. در ابتدا شخصیت با اسبش تنهاست و در آخر هم همینطور. انگار که یک چرخه‌ی ابدی شکل گرفته است که تنها یک رویداد، یک کنش کوچک می‌تواند آن را بشکند؛ یک چیزی مثل شنیدن این جمله که پسرت چطوری مرد پیرمرد؟

مارکسیسمنقد کتابتنهاییآنتوان چخوفجامعه
۵
۳
مائده رضاییان
مائده رضاییان
ادبیات انگلیسی خوندم و از نقد و تحلیل فیلم و داستان لذت می‌برم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید