نمی دونم از کی شروع شد ، شاید از روز اول که دیدمش یا از دفعه های بعدی بود .
هرچی که بود
یهو دیدم که ای دل غافل ، من عاشق شدم ، تموم نشونه هاش هم درسته ،
انرژی ام زیاد شده بود ، خیلی مهربون شده بودم ، اصلا حواسم نبود که مملکت داره به ... می ره . به چهره ام تو اینه زیاد نگاه می کردم .
سحرخیز شده بودم ، اونم من ??
اما روزگار با ما نساخت ، و باز داغ یه حسرت رو روی سینه ام گذاشت ،
اولش گیج بودم و پریشان ، ولی" زمان " این عروس هزار رنگ دوباره دست منو گرفت ، و بلندم کرد . تا الان که روزگارم رو با زمان سپری می کنم .
فعلا چون بهش مدیونم ، دارم باهاش مدارا می کنم ، گرچه دلم راضی نیست .
تا ببینیم زمان چی برای من تدارک دیده ???