برخلاف باوری که مردم دارن، وارد شدن به دنیای مردگان کار سختی نیست، خارج شدن از اون دنیاست که مشکل ساز میشه.
وقتی به دنیای مردگان قدم بگذاری، دیگه راه برگشتی وجود نداره
چون تو دیگه از راز هاشون باخبری.
باهاشون رفیق میشی، از زندگی گذشتشون برات تعریف میکنن، از اهدافی که قبل از مرگشون داشتن، از روابط و خاطراتی که تجربه کردن. و تو هر روز هم که فقط با یک نفر وقت بگذرونی، تا بی نهایت سال آینده هم داستان برای شنیدن داری.
و این داستان زندگی قبل از مرگ ارواح مختلف،
چنان برات جذابیت پیدا میکنه که دیگه اصلا فراموش میکنی، در دنیای واقعی هنوز زنده ای،
فراموش میکنی هنوز فرصت داری به دنیات برگردی، چون دنیای تو دیگه جذابیتش رو از دست میده.
متوجه میشی دنیای قصه ها خیلی شیرین تر از تجربه دنیای خودته.
بعد از گذشت چندین سال، و با صحبت کردن با ارواح مختلفی که هم سن تو بودن وقتی زندگیشون به پایان رسید، میبینی چقدررر آدم های موفقی بودن و چه اهداف بلندی داشتن و چه اقداماتی انجام دادن، و تو به خودت میای که ،
ای وای!!
من فکر میکردم دیگه زمان ندارم رویاهامو زندگی کنم، ولی ارواح مختلفی رو میبینی که از سن های بالاتر از تو شروع کردن و قبل از مرگ، چندین سال رویاهاشونو زندگی کردن و روحشون در آرامش به سر میبره.
اونجا تازه متوجه میشی عذاب ابدی یعنی چی!!!
با اون عذابی از زبان مردگان آشنا میشی که درد آورترین عذاب اونهاست.
عذاب اینکه وااای من فکر میکردم دیگه دیر شده و تلاش کافی نکردم، عذاب اینکه الان ارواح دیگه رو میبینم که تا سالهای قبل از مرگشون دست از تلاش برای تحقق رویاهاشون بر نداشتن، و فقط چند سال اندک هم اگه رویاشونو زندگی کرده باشن، روح بسیار بسیار آرام تری دارن.
و اونجا این جرقه (نقطه عطف) به ذهنت میرسه که پس هنوز فرصت هست برگردم و سعی کنم راه درستو انتخاب کنم!
الان فقط یه تصمیم نیاز داری و پیدا کردن راه خروجی…
برای پیدا کردن راه خروجی دوباره مجبوری از مردگان کمک بگیری، و بعد از صحبت کردن باهاشون دوباره درگیر دنیای جذابشون میشی و دومرتبه فراموش میکنی دنبال راه خروج بگردی…
و این چرخه ادامه خواهد داشت تا جایی که…!