طبق معمول روی پل عابر پیاده مشرف به ایستگاه قطار ایستاده بودم و منتظر آمدن قطار بودم.
روی ریل دوم، قطار باربری و قدیمی ایستاده بود.
لوکوموتیو قطار روشن شد و صدای خیلی زیاد و آزار دهنده ای داشت.
من اومدم کمی اینطرف تر پل و کمی دورتر ایستادم.
توجهم به غریبه ای جلب شد که دقیقا بالای موتور قطار ایستاده بود.
نگاهی به من کرد و اشاره کرد بیا اینجا رو ببین!!
با اینکه صدای موتور قطار آزاردهنده بود نزدیک شدم و سلام کردم، از طرز رفتار و اشاره هایی که میکرد متوجه شدم ناشنواست.
بهم اشاره کرد داخل موتور رو نگاه کن
ما روی پل دقیقا بالای محفظه ی موتور بودیم.
کنجکاو شدم و نگاه کردم و دیدم تو تاریکی مطلق قسمت موتور، جرقه های خیلی زیبایی دیده میشه.
وصف ناپذیره حسی که داشتم.
اصلا صدای آزاردهندش دیگه برام مهم نبود، فقط محو تماشای جرقه های کوچک و بزرگ داخل محفظه شده بودم.
داشتم به این فکر میکردم، هر کدوم از داشته هایی که ما داریم، علاوه بر منافعی که برامون دارن، وقتی از دستشون بدیم، شاید خلا نبودنش مارو سمت اتفاق های تازه بکشونه.
اگه اون شخص هم ناشنوا نبود، شاید مثل من از صدای آزار دهنده لوکوموتیو دوری میکرد و لذت تماشای این جرقه های شگفت انگیز رو از دست میداد!!
شاید بگید این اصلا قابل قیاس نیست، ولی من یک نگاه کلی رو ترسیم کردم، اینو میشه به وقایع خیلی زیاد دیگری تعمیم داد.