داخلی_ روز_ اورژانس بیمارستان
پرستار_ وای عزیزم چقدر به خودش فشار آورده!!!
بزار چشمهاشو ببینم! خدای من، قلوه خون شده!!
ازکی اینطوری شده؟!
سرباز_ نمیدونم، دیشب کنار خیابون پیداش کردیم.حالش اصلا خوب نبود، سرش رو انداخته بود پایین و با خودش حرف میزد. مامور گشت ما که میره باهاش صحبت کنه و حالشو بپرسه، باهاش گلاویز میشه و مدام میگفته :
«تنهام بگذارین،ارتباط منو قطع نکنین، موضوع مهمی رو الان باید بشنوم»
مامور ماهم متوجه میشه چیزی مصرف کرده و اصلا حالش خوب نیست. میخوان ببرنش کلانتری که مقاومت میکنه و مامور مارو میزنه زمین و مدام میگه:
«ارتباط منو قطع نکنین، ارتباط منو قطع نکنین»
سربازی که پشت فرمون موتور بوده اصلحش رو به طرفش میگیره تا بترسونتش، ولی یه لگد محکم به موتور میزنه و طرف نقش زمین میکنه.
سرگروهبان که رو زمین افتاده بوده سریع بی سیم میزنه و درخواست نیرو کمکی میکنه، ماشین گشت ما همون نزدیکی بود، سریع خودمون رو رسوندیم و ۳,۴ نفری حریفش نمیشدیم، خیلی زور داشت، تا اینکه بالاخره بهش دستبند زدیم و بردیمش کلانتری.
تا صبح هزیون میگفت، نمیدونم چه موادی مصرف کرده اصلا تو حال خودش نیست.دیشب هی میپرسید امسال چه سالیه؟ ما تو کدوم شهر هستیم؟!
پرستار_ بسیار خب متوجه شدم، بخوابونش روی اون تخت و برو بیرون
سرباز_ نمیتونم تنهاش بگذارم، بفرموده فرماندهی مورد خطرناک گذارش شده
پرستار_ دستشو دستبند بزن به تخت و خودت بیرون منتظر باش
_باشه
داخلی_ شب_ اورژانس بیمارستان
صدای همهمه تو سرم میپیچه! چشمهامو باز کردم، درد خیلی عجیبی تو بدنم حس میکردم! انگار یک کامیون از روی من رد شده!
سعی کردم دستم را تکان بدم، و از جام بلند بشم ولی نشد.
سرم رو با زحمت و درد بلند کردم و متوجه شدم با دستبند به تخت بسته شده.
به کلی مشاعرم رو از دست داده بودم.صداهای زیادی تو سرم میپیچید.منظورم صدای بیمارستان نیست.صدای همهمه بیمارستان برام قابل تحمل بود، قبلاً هم تو این وضعیت بودم.منظورم صداهای تو مغزم هستن.
صدای تمام اتفاقات دیروز تا حالا تو سرم پلی میشن.
انگار اون جنگل، اون غار، صحبت های من با سالار، جدالم با اون مامور پلیس،اتفاقات تو بازداشتگاه و غیره و غیره و غیره... روی یک نوار کاست ضبط شده و بصورت رندم و بدون ترتیب زمانی پلی میشن و همزمان با پلی شدن این صداها، تصاویر اتفاقات هم مثل پخش چند تصویر متحرک روی فیلم هشت میلی متری جلوی چشمام اکران میشه.
چند ساعتی هم همینطور با چشمانی باز و بی حرکت روی تخت گذشت.دستبند تو دستم دیگه کلافم کرده بود.به سختی پاشدم نشستم.نگاهی به اطراف کردم و از غریبه ای کمک خواستم.اونم پرستار رو صدا کرد.
پرستار_ بهتری؟!
_چرا منو بستید به تخت؟!
پرستار_ نگران نباش، الان از اینجا میبریمت.
پرستار رفت بیرون و اون سرباز اومد داخل، دست بند رو باز کرد و گفت:
_باید ببریمت یه اتاق دیگه، میتونی از تخت بیای پایین؟
باکمکش پایین اومدم، دستبند رو به دست خودش زد و گفت: ببخشید مجبورم مراقبت باشم.
منو بردن به اتاق دیگه، دستگاه عجیبی اونجا بود، شبیه دستگاه MRI
خوابیدم روی تخت، دستهامو دوباره با دستبند به تخت بستند.
وارد دستگاه شدم.وقتی دستگاه شروع به کارکردن کرد،صداها دوباره به سمت مغزم هجوم آوردن، داشت ادامه صحبت هام با سالار یادم میومد. دقیقا همون جایی که اون گروهبان دوم نیروی انتظامی با گیر دادن بیجاش منو از ارتباط با سالار بیرون آورد.
سالار داشت جزئیات مرگشو برام میگفت.وقتی تو اون دستگاه بودم ،ادامه صحبتهامون داشت یادم میومد.سالار داشت میگفت یکبار که مواد زده بوده، گروهبان دوم نیروی انتظامی بهش گیر میده، میخواد دستگیرش کنه، اون امتناع میکنه و سربازی که با اصلحه بوده استرس میگیره، اصلحه رو به طرف سالار میگیره، گلندگن رو میکشه، و سالار تا میخواد تسلیم بشه ، شلیک اشتباه و ...
وقتی داخل دستگاه بودم، این صحبت ها یادم میومد و تازه یادم اومد چرا با اون سرگروهبان و سرباز درگیر شدم، چرا اون سرباز رو زدم زمین! من داشتم از جون خودم محافظت میکردم، من میخواستم از لحظه مرگ سالار جون سالم به در ببرم تا بتونم بعد از اون، رضا رو زندگی کنم، درگیری با پلیس و... کمترین کاری بود که من برای گذشتن از این صد و خروج از دنیای مردگان حاضر بودم انجام بدم.