چشم هایم رو باز کردم و با منظره ای از برگ های درختان که با سرعت از بالای سرم در حال عبور کردن هستن مواجه شدم!!
سایه درختان از روی صورتم عبور میکنه و نور خورشید بصورت چشمک زن به چشمهام برخورد میکنه.
کمرم روی زمین کشیده میشه و از زخم هایی که برداشته داره تیر میکشه.
نمیدونم کی بیهوش شدم، و چه مدتیه دارم روی زمین کشیده میشم، ولی از وقتی چشمهامو دوباره باز کردم، اون هنوز پاهای به هم گره کرده ی منو تو دستاش گرفته و داره روی زمین میکشه.
صدای گریه و زاری داره از دور به گوشم میرسه!!
و هرچی نزدیک تر میشیم، صدای گریه ها بیشتر و بیشتر میشه!
سعی میکنم دستهامو حرکت بدم ولی اون ها هم با طناب بسته شدن!!!
اصلا این کیه داره منو دنبال خودش روی زمین میکشه!؟
باید سرمو بلند کنم و چهرشو ببینم.
سعی کردم، یکی دوبار سرمو بلند کردم ولی چیزی جز یک ماسک سیاه که روی سرش هست و داس بلندی که توی دستش داره چیزی مشخص نیست!
نمیدونم، شاید باید صبر کنم به مقصدی که منو داره به اونجا میبره برسیم تا متوجه بشم چه سرنوشتی در انتظارمه!!
شاید میخواد منو از مردابی که داخلش بودم نجات بده!!
شاید با اون داس، طناب های پیچیده شده به دور دست و پاهامو میخواد باز کنه!!
شاید داره منو از منطقه خطر دور میکنه تا سر فرصت آزادم کنه!!
شاید داره نقش بازی میکنه و فقط میخواد منو بترسونه!!
شاید…
شاید…
و ای کاش واقعیت هم انقدر مثل من خوش خیال بود….