کمی مانده به کریسمس 2024.
قرار دیدارمون همین کریسمس بود.
اون برگشت.
ولی نه برای دیدن من.
رابطم باهاش مثل قبل نمیشه.
چون با ترک کردن من، منو تو تاریکی تنها گذاشت.
اون تنها دستهایی بودن که به سمتم دراز شده بود و من با کمک اون راهم رو در تاریکی مطلق پیدا میکردم.
ولی با رفتنش، پیدا کردن راه برام غیر ممکن شد.
خیلی طول کشید که رفتنشو هضم کنم و دوباره به چشمهای خودم متکی بشم تا راهمو از عمق این دره های تاریک به سمت نور پیدا کنم.
من دوباره گم شدم، ضخمی شدم، صدمه دیدم و کسی نبود التیامی باشه برای دردهام.
ای کاش هیچوقت نمیومدی و منو از غار تنهاییم بیرون نمیکشیدی.
تو منو در قبری که برای خودم کنده بودم و آماده تسلیم شدن بودم پیدا کردی، دستمو گرفتی و از گور بیرون آوردی.
بهم جرعت راه رفتن دوباره دادی، و دقیقا همون لحظه ای که زانوهام داشت توان گذشته رو پیدا میکرد و قلبم داشت مملو از نور امید میشد،منو رها کردی، بدون خبر، بدون اطلاع!!؟
من نابینایی بودم که به تاریکی درونم عادت کرده بودم و الان طبیعت هر بلایی که اراده میکرد میتونست به سرم بیاره.
هر موجود ضعیف و قوی از کنارم رد میشد بهم آسیب میزد و من نمیتونستم از خودم دفاع کنم.
ضخمی شدم، درد کشیدم ولی یاد گرفتم دوباره روی زانوهام بایستم، ضخم هایم التیام پیدا کرد و من مسیرم رو دوباره پیدا کردم.
الان که برگشتی دیگه من اون موجود ضعیف و نیازمند به کمک نیستم!
گرگی شدم که در تنهایی و بدون مسوولیت، خطرناکتر و غیرقابل پیشبینی ترم.
و دنیا هرچقدر تاریک و سخت بشه، دیگه نمیتونه منو از ادامه دادن متوقف کنه، چون یاد گرفتم روی زانو های خودم بایستم.
شاید فکر کنی این درد و دلم، یک گلایه باشه، ولی نه.
ممنونم که دوباره نوری به قلبم تابوندی ، ممنونم که اوایل راه رو نشونم دادی، همین برای یک دنیا قدردانی کافیه.
نمیخوام دلیل رفتنت رو بدونم، شاید حتی دلیل رفتنت هم به صلاح من بوده که انجامش دادی.
شاید مثل قبل بهت نزدیک نباشم، ولی تا ابد اون اتاقی که تو قلبم متعلق به تو بود، همچنان برای تو باقی خواهد موند و هیچکس نمیتونه از همون پنجره، همون اتاق، همون طلوعی که بهم نشون دادی رو ببینه
عکس از: #nody.ir