
وقتی بچه بودم یک عموی هُنری داشتم؛ کوچکترین عمویم. عاشق سینما، عشقِ پدرخوانده، عاشق شعر، عشقِ سهراب، عاشق برند، عشقِ رِیبَن، خوشتیپ و کوهنورد؛ تنها مشکلش این بود که فکرِ کار و ازدواج نبود. یک روز که شازده طبق معمول رفته بود دنبال تئاتر، بزرگان فامیل، به همت اولاد ارشد که خدابیامرز پدرم بود، جمع شدند که عقلهایشان را بگذارند روی هم و برای این جوانک بیکارِ دیپلمه دست و آستین بالا بزنند. زمان داشت میگذشت و به نظر میآمد تهتغاری خانواده با این روحیه و این بَرورو اگر تا به آن روز پی حرامی نرفته بود بهزودی میرفت. میخواستند کاری دستوپا کنند و زنش بدهند. عدهای معتقد بودند اول باید زنش داد و همزمان به فکر شغلش بود و عدهای میگفتند با دست خالی که نمیشود خواستگاری رفت. خلاصه چون حرف گروه دوم بِبُرتر بود فکرهایشان را ریختند روی هم که ببینند چه کنند که این جوانک بیفتد به درآمد. اولین پیشنهادها شامل فرستادنش به شاگردی فلان اوستا یا فلان کارگاه بود و پیشنهادهای بعد شامل اجاره کردن یک زیر پله در فلان پاساژ که از روز اول آقای خودش باشد. بالاخره وقتی تهتغاری مرحومِ حاج محمود باشی و پس از چهار برادر که اگرچه وضعشان توپ نبود اما کف بازار آبرویی داشتند، خوبیت نداشت که بخواهی وردست کسی بایستی. البته این را داشته باشید که هیچکدام از داداشها صاحبکار نبودند و ببینید که چقدر خاطر این تهتغاری عزیز بود. بدیهی است که عزیزیِ خاطر آن جناب باعث نمیشد که معجزۀ اقتصادی رخ دهد و اگر قرار بود اتفاقی بیفتد در حد وسع خانواده بود نه بیشتر. دست آخر به پیشنهاد یکی از دامادها، که خودش در اتوبوسرانی مشغول بود، قرعه به نام حرفهای افتاد که هم چشم ما بچهها را روشن کرد و هم مورد قبول آن هنردوستِ کاریزماتیک واقع شد: رانندگی یک دستگاه مینیبوس دستدومِ تمیز که صاحبش، فقط بهخاطر گل روی دامادِ شاغل در اتوبوسرانی، حاضر بود همهجوره سر قیمتش راه بیاید.
اگرچه عموی کوچکم دوست و رفیق کم نداشت اما خانوادهدوست بود و صف اول خانواده برایش ما بچهها بودیم. او کاپیتان تیم بود و فراهم کنندۀ بساط لذت. اگر فیلم جدیدی داشت که بچه بتواند ببیند دریغ نمیکرد؛ اگر میدانست خانۀ مادربزرگ جمعیم، سر راهش بستنی میخرید و زودتر از همیشه میآمد؛ عجیبترین هدیهها را از او میگرفتیم و "تنتن و میلو" را از صدقۀ سرش میشناختیم. از وقتی که آن دستدوم تمیز درِ خانۀ مادربزرگم پارک شد بساط عیشونوش ما بچهها هم فراهم شد. درآمد عمو و ماشین بزرگش انقلابی در خوشگذرانیهای ما رقم زده بود. شبهایی که خانۀ مادربزرگ بودیم میریختیم بالای مینیبوس و با نوای "کیو کیو بنگ بنگ" اثر بانو "نانسی سیناترا" راهی خوشمزهترین نقاط شهر میشدیم. بستنی، باقلوا، آش رشته، باقالی پخته و شیربلال… زبان درآوردن به عابران، هُپ هُپ و رقص با ششوهشتهای آن دوران. چند بار هم سعادت این را داشتم که با عمو بروم سر کار. صبح زود از خانه میزدیم بیرون و من مفتخر بودم به نشستن روی صندلی شاگردشوفر. عمو بهترین حلیم فروشی شهر را بلد بود و همیشه در داشبوردش شکر داشت که همینطور داغ و داغ بپاشیم روی حلیم و با سنگک تازه نوش جان کنیم. یکبار هم که سعادت بزرگتری نصیبم شد و آن وقتی بود که عمو دوستان هنریاش را سوار کرده بود که بروند کوه و من هم قسمتی از مسیر را همراهشان بودم. اگرچه هیچ از حرفهایشان نمیفهمیدم ولی وقتی رسیدیم دم خانهمان دلم نمیخواست پیاده شوم، از بس که همهشان خوشتیپ و سینمایی بودند. وقتی با آنها و در آن مینیبوس بودم انگار که در لالالند بودم.
اما از آنجا که به قول حافظ "دائماً یکسان نباشد حال دوران"، اجازه دهید کمی غم بخورم که عاشق شدنِ عمو بساطِ عیش و طرب ما را هم به هم زد. خانمی که بعداً زنعمویم شد قبلاً یک ازدواج ناموفق داشت و همین خانواده و بهخصوص داداشها و بهویژه خانداداش را رنجاند. خدا پدرم را رحمت کند. آن روز که عموی کوچکم نشسته بود روی تختِ حیاط و به زمین خیره شده بود و جوری دندانهایش را روی هم میسایید که رگ گردنش قلمبه شده بود اما حرفی نمیزد را خوب به یاد دارم. سرم را از لبۀ پنجره طبقه بالا کمی بالاتر برده بودم و مخفیانه نگاه میکردم. با چشمهای کوچکم شاهد آن روز پر تنش بودم و برخلاف روال کودکانه حق را نه به پدر که به عمویم میدادم. عمویم که یک دستهکلید را از جیبش بیرون آورد و بفهمینفهمی کوفت روی دستۀ تختِ حیاط و از خانۀ مادریاش بیرون زد.
آخرین بار که صدای استارت آن مینیبوس را شنیدم وقتی بود که دامادِ شاغل در اتوبوسرانی بردش که به پول نزدیکش کند. آن مینیبوس که رفت کودکیهای ما را هم با خود برد. بعدها شنیدم که عمو رفته وردست یک اوستای نجار و شنیدم که عمو دوباره مجرد شده و… اما هیچوقت نشد که رابطهاش با پدرم درست شود.
حالا غرض اینکه بعید نیست آن عموی هنری که دستی هم در نوشتن داشت الان وبلاگنویسی کند و بعید نیست که وبلاگش در همین ویرگول باشد.
همینجا و از همین فرصت استفاده میکنم که بگویم اگر نوشتهام را خواندی و شناختی (اسم ویرگولیام همانیست که خودت روی من گذاشتی)، خلاصه اگر خواندی و شناختی، دم خودت و مینیبوست گرم. میدانم که الان صاحبکاری و دستت به دهانت میرسد. خدا را شکر و عیشت مدام.
قربانت،
رضا موتوریِ هفتحوض.