وارد رستوران شدم. نور کم و طراحی مدرن. تقریبا همونی که در عکسهای اینستاگرم دیده بودم. مدتی بود می خواستم خودم رو مهمون یه رستوران خوب بکنم. الان وقتش بود. یکی از مهماندارهای رستوران با ظاهری شیک و با خوشرویی به سمتم اومد و خوش آمد گفت. وقتی فهمید تنها هستم من رو سمت یکی از میزهای کوچک اما خوش جای رستوران راهنمایی کرد. کمتر همچین رفتاری را در رستوران های معمولی میبینم. تقریبا خلوت بود. منو را چندین بار ورق زدم و مرد شیک پوش سفارش من را با حوصله یادداشت می کرد. در این حین چند نفر وارد رستوران شدند و بدون توجه به اطراف دور میزی نشتند. پیدا بود بارها به این محل آمدند. حسابی گرم صحبت و خنده بودند.
به صندلی تکیه دادم و به تابلوهای روی دیوار نگاه میکردم. معنی آنها را نمی فهمم اما زیبا هستند. اون آدم شلوغ ها هم حالا با خواندن منو ساکت شده بودند. در افکارم غرق شده بودم که صدای چرخ دستی من رو پرت کرد پشت میز. غذا رو آوردند. اما چرخ از مقابل من رد شد و رفت سمت اون جمعیت پر سر و صدا و کنار میزشان ایستاد. غذاشون آماده بود. اما مگر من زودتر نیامده بودم. مگر من زودتر سفارش نداده بودم؟ مگر آماده کردن غذای یک نفر بیش از غذای چند نفر طول می کشد؟
زیر چشمی به من نگاه می کردند و می خندیدند. فهمیده بودند حالم گرفته شده. حالا دیگه مشغول خوردن غذا بودند. از یکیشان شنیدم که با صاحب رستوران دوست نزدیک است. وضعیت غیر قابل تحمل بود. مرد شیک پوش را صدا زدم و اعتراض کردم. اما خیلی آرام و با همون لبخند به من گفت " سفارش شما یه سفارش ویژست و توسط خود سر آشپز داره تهیه می شه. اما سفارش اونها توسط آشپزهای کاراموز آماده شده چون سرآشپز مشغول آماده کردن غذای شماست. به همین دلیل غذای آنها زودتر آماده شد. لطفا کمی آبمیوه میل کنید." لیوان رو گذاشت روی میز و رفت و من با آرامش منتظر بودم. باز دوباره صدای چرخ دستی آمد. این بار شش خدمتکار رستوران به همراه مالک رستوران که از دوستان نزدیک و خیلی قدیمیم بود به سمت میز من می امدند. دوستم من رو هنگام ورود به رستوران دیده بود و خواسته بود من را غافلگیر کند. او حتی غذایی که سفارش داده بودم را با بهترین غذای رستوران عوض کرده بود.
حالا خوشحال ترین آدم رستوران بودم. همه با تعجب به من نگاه می کردند. مخصوصا اون آدمهای شلوغ که زیر چشمی نگاهم کرده بودند و پوز خند می زدند. حالا قیافه هایشان دیدنی بود. احساس خاص بودن می کردم.
زندگی به مثابه همین داستان است. برخی جلوتر از تو حرکت می کنند و زودتر غذایی که دنیا برایشان تدارک دیده است را می خورند و به تو می خندند و به این فکر می کنند که چقدر از تو و کسان دیگر بهتر، پولدارتر، داناتر و باهوش ترند. به این فکر میکنند که چه زود به همه چیز رسیده اند و بهترینش را دارند. اما تو به این فکر میکنی که تا کی باید صبر کنی و همه اینها را تحمل کنی. اما نگران نباش. صاحب دنیا که دوست قدیمی و نزدیک توست، تو را و صبر تو را دیده است و قرار است غافلگیرت کند. قرار است چیزی به تو دهد فراتر از خواسته و آرزوی تو که مهیا کردنش کمی زمان می برد. آرام باش و منتظر.
آرام...