رضا غلامی
رضا غلامی
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

وقتی من یک پلیس بودم(خاطرات سربازی 1)

بلخره تصمیم گرفتیم خاطرات یکی از مهترین قسمت های زندگیم را بنویسم . از اتفاق روزگار ،خدمت ما افتاد نیروی انتظامی اویل ادغام که نیرو کم هم بود و ما چون لیسانس داشتیم شدیم افسر وظیفه (ستواندوم دوستاره) هنوز هم اعتقادم اینه یکسال زندگی در کلانتری برابر با ده سال زندگی عادی چرا که هر روز حوادث جور واجوری داشتیم که خیلی هاش اگر این تجربه خدمت نداشتم اصلا برام اتفاق نمی افتاد و خیلی روی دیدگاهم در زندگی تاثیر داشت حالا به امید خدا این تجربه را با شما به اشترااک می گذارم تا خدا چه خواهد

ستواندوم
ستواندوم

بلخره دوره دانشگاه هم تمام شد و درد فراق را روزهای اخر دانشگاه به خوبی حس کردیم اگر شما هم مثل من 4 سال زندگی خوابگاهی داشتید انهم در فاصله 12 ساعتی از محل زندگی با عده ای این روز وشب ها را می گذروندید وانها می شدند خوانواده دوم چه بسا اول شما ،حالا دیگر به نقطه اخر رسیده بودید و جدایی

سنگینی درد جدایی را با تمام وجود حس می کردیم (چطور می خواهیم بمیریم بماند ....)

روز اخری که همه چشم ها گریان بود واقعا چه روزی بود

بلخره دانشگاه تمام شد امدیم خونه مثل هر جون پسر دیگه بعد دانشگاه اولین چیزی که جلوی رویمان بود و داشت سنگینی می کرد سربازی بود و چاره ای هم از ان نبود بلخره برای اعزام به نظام وظیفه رفتیم و برگه هایمان دادند که برویم پادگان شهید منتظری کرمانشاه

یادم نمی ره توی یه صبح سرمای شدید ساعت 5 صبح رسیدم دم پادگان و حدود 300 نفری مثل من هم امده بودند همه لیسانس به بالا

یه سرباز صفر دم در (دژبان) گفتیم بزاره ما بریم داخل نماز خونه پادگان تا کمی هوا گرمتر بشه که چندتا را فرستاد ولی چون نظم رعایت نکردیم دیگه اجازه نداد کسی بره داخل و تا صبحی عین 200 سیصد نفری دم در پادگان لرزیدم کسی هم جرات اعتراض نداشت

بلافاصله یاد خاطره ای از دانشگاه افتادم که یکی از کارمندان سلف غذا خوری در قبال درخواست کشیدن غذای بیشتر حرفی زده بود به یکی از دانشجو ها انهم امد به ما گفت ما هم خلاصله شلوغش کردیم کار به تحصن کشید و کارمند بدبخت داشت از دانشگاه اخراج می شد، که مرد گنده امد پیش ما عذر خواهی کرد و حتی گریه کرد که زن بچه داره بی خیال بشیم تا ما کوتاه امدیم

حالا توی این صبح سرما داشتیم می لرزیدیم انهم توسط یه سرباز آش خور دژبان (نه از باب توهین از باب فکری که اون موقع بر ذهنمان بود وگرنه ما هم اش خور بودیم) تا بفهمیم ان سبو بشکست آن پیمانه ریخت

و اینجا مثل دانشگاه نیست که بشه باهم جمع بشم شلوغش کنیم و پیش بریم گوش ندی کارت به دادگاه نظام و بازداشتگاه این جور چیزهاست

ادامه در قسمت بعدی

اینم قسمت بعدی خاطرات سربازی ( وقتی من یک پلیس بودم 2)

http://vrgl.ir/gzY2L


سربازیپلیسنیروی انتظامیخدمت وظیفهوقتی من یک پلیس بودم
امیدوارم از قلم هایمان زیبای نور و روشنای ساطع شود و مدیون این نعمت الهی نشویم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید