Morteza
Morteza
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

از فکر اینکه حتی پولدارها هم در کوچه ها ادرارمیکنند خنده اش گرفت

هر کجای زمین را که بگردی ، هر خیابان و هر محله ای را که بگردی کوچه ای پیدا خواهی کرد که آدمها زباله دانش کرده اند ! جایی پیدا نکنند زباله هایشان را بندازند میروند سراغ آن کوچه !! جایی برای تخلیه ادرار پیدا نکنند میروند سراغ آن کوچه !! مانند انسان های ساده ای که فقط وقتی حالت خوب نیست سراغش را میگیری و آرام که شدی رهایش میکنی !

انسان های ساده و فقیر سرنوشتی یکسان با این کوچه ها دارند ! آدمها فقط وقتی سراغشان را میگیرند که ادرار داشته باشند یا زباله ! مهم نیست چقدر ادرار کنند یا زباله بریزند ، آغوش اینها همیشه باز است که حال آدمها را خوب کنند .

خیابان پر بود از تصمیمات که قرار است فردا صبح یا شنبه اجرا شوند و آرزوهایی که قرار است آخری باشند و مرد جوان در میان آنها احساس خستگی کرد . برای نفس تازه کردن نیاز به مکانی داشت برای نشستن . هرچقدر چشم هایش را دوخت که در آن خیابان بزرگ صندلی برای نشستن پیدا کند نیافت ! شاید صندلی ها با دسیسه و توطئه هماهنگ کافه ها برای جذب مشتری بیشتر از جا کنده شده بودند . خیابان مانند مادر پیری بود که ساختمان های باشکوه و بزرگ در آغوش او بزرگ شده بودند اما پیر که شده بود فراموشش کرده بودند ! رفت و آمد سریع آدمها خیابان را تبدیل به میدان دوندگی کرده بود با این تفاوت که دونده های خیابان قصه ما خود نیز میدانستند هیچ وقت قرار نیست به نقطه پایان برسند ! مرد جوان از رفت و آمد سریع آدمها و شلوغی خیابان احساس خفگی کرد و تصمیم گرفت حالا که صندلی برای نشستن نیست حداقل کوچه ای پیدا کند تا در آن با آسایش خاطر نفس تازه کند .

پس از اندکی جستجو با کوچه ای تنگ و خلوت که لبریز از زباله بود مواجه شد ! در کنار آن خیابان های زیبا با ساختمان های مجلل و پرشکوه که بوی عطر آدمهایش هر رهگذری را مست میکرد وجود آن کوچه کمی دور از عقل بود ! کوچه مانند آن انسان های فقیری بود که هیچ چیز زیبایی از دید آدمها برای عرضه نداشت و به همین علت در مرور زمان تبدیل به زباله دانش کرده بودند ! گاهی اوقات حتی زیباترین لباسها با گرانترین مارک را نیز بپوشی ، خسته که باشی مجبوری دراز بکشی و جانت بیشتر از لباسهایت برایت ارزش دارد و به همین خاطر مرد جوان نتوانست مقاومت کند و به طرف کوچه برای نفس تازه کردن راه افتاد . به کوچه که میرسید مردی خوش چهره و خوش لباس را با کودکی خردسال دید که از کوچه خارج میشوند ! از فکر اینکه حتی انسانهای ثروتمند نیز گاهی اوقات مجبورند ادرار کنند آنهم در کوچه پس کوچه ای بی اختیار خنده اش کرد .

در قسمتی از کوچه زباله ها انباشته و مانند کوه شده بودند . با خود فکر کرد که پشت آنها برود بهتر است تا هم بدون نگاه آدمیزاد راحت نشسته نفسی تازه کند و هم سیگاری روشن کند . در آن طرف زباله ها پیرمردی گدا نشسته و بدون توجه به او مشغول بازی کردن با رادیویی قدیمی بود ! پسر جوان از اینکه حضور گدا او را کمی معذب میکند ناراحت شد . تا همین چند لحظه پیش در جهانی بود که بوی عطر انسانهایش او را مست میکرد و چشم هایش از ابهت و شکوه ساختمانها لب به تمجید میگشودند اما با چند ثانیه اختلاف وارد جهانی شده بود سرتاسر زباله با پیرمردی گدا که آسوده در میان آنها نشسته است ! برای لحظه ای حس کرد که وارد جهانی دیگر شده است و بی عدالتی جهان آزرده خاطرش کرد .

پشت زباله ها هرچه گشت تا مکانی برای نشستن پیدا کند نیافت ! در انتهای کوچه میتوانست به راحتی روی بلوکهای سیمانی نشسته و با خیال راحت سیگارش را دود کند اما دوست نداشت کسی او را با لباسهای زیبایش در آن کوچه ببیند و اکنون که حتی به قیمت همنشینی با زباله ها مکانی برای نشستن در کنار زباله ها نیافته بود عصبی بود . غرق افکار بود که ناگهان دید تکه کارتنی از سوی پیرمرد به طرف او پرت شد !!

بگذار زیرت تا لباسهایت کثیف نشوند ! جای تو باشم روی آن زباله مینشینم نرم تر است

...

سرور قطع شد باید برم اونو راه بندازم ، ادامه انشاالله الرحمن و من التوفیق وقتی کار نداشتیم :(





آروم باش ، آخرش چال میشی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید