ویرگول
ورودثبت نام
محمدحسین گمار
محمدحسین گمار
خواندن ۲ دقیقه·۷ سال پیش

ره‌گذرچاله (١)

هرشب مردی در خیابان با آهنگِ مطلقاً ثابت در پیاده‌رو راه می‌رود. مردمک چشمانش را کاملا باز می‌بینید. نابینا نیست، پس احتمالا با این حالتِ چشم‌ها دارد به همه نگاه می‌کند. مردی خیره به همه. یا شاید آن‌طور که قبلا گفتم خیره به جایی پُشتِ چشم‌ها.
هرکس متوجه او شود احساس می‌کند به او زُل زده. نمی‌داند کسانی دیگر همزمان همین حس را دارند. از تجمع کانونیِ این همه زُل زدن، چشمانِ رهگذر، حرارتِ غیرعادی را تحمل می‌کنند.

این مرد تلاش می‌کند همۀ حواسش در بیشینۀ ورودی باشند. یعنی همین حالت چشم‌ها را گوش‌ها نیز دارند. هدفون در گوشش است. گوش‌ها را حداقل به همۀ فرکانس‌های آستانۀ شنوایی گشوده. صدای نفسِ نوازندۀ فلوت، صدای پدالِ پیانو، صدای چسبندگیِ لب و دهان نوازندۀ سازدهنی، و گاهی جزییات نعرۀ اوجِ خواننده. در عین حال، با شنیدن صدای درگیری در آن‌طرف خیابان سرش را سریع می‌گرداند. گوش‌ها نیز داغند.
به غیر از رهگذرانی که در ناخودآگاه متوجه این مرد می‌شوند بقیه باید دقت کنند تا حینِ برگزاری این آیین، به مَرد برخورد نکنند. چرا؟ چون حرارت زیادی دارد و ممکن است بسوزند؟ نه. چون بارهای الکتریکی را جذب کرده و تخلیۀ ولتاژ بهشان آسیب می‌زند؟ نه. چون میدان مغناطیسی دارد؟ نه. متغیری که برای‌تان حذف کردم این بود که او حینِ این آیین، هاضمِ همه‌چیز است. اگر به او برخورد کنید در او حَل می‌شوید. همۀ ورودی‌های او باز است، حسِ لامسه را می‌شناسید. برای لمس، شما را خواهد بلعید. حواسِ ششم و ناشناخته را نمی‌شناسید، شاید او بشناسد پس از او حذر کنید.
چشمانِ مرد، سیاه‌چاله‌ایست که هر نوری را جذب می‌کند و چنان تشنه است که به جای حدقه، کاواک در جمجمه دارد.

و اما متغیر دیگری که برای‌تان حذف کرده بودم تا او را بشناسید، این بود که می‌توانید او را ببینید. این‌طور نیست، مردِ بلعندۀ همه‌چیز، نور را به تمامی حتی با پوستِ خود می‌بلعد. به این‌ترتیب دیدنِ او محال است و در نتیجه برخورد و اصابت با او کاملا محتمل.

ممکن است شبی در آن حوالی مشغول راه رفتن، حالتِ احساسیِ ناگهانی‌ای بر شما آوار شود که منشاء آن را نمی‌دانید. اثرِ این سنگینی، شما را کاملا از وجودش با خبر می‌کند. معمولا همه گُنگ می‌شوند. گاهی در این برخورد، علاوه بر روحِ آن‌ها جسم‌شان نیز در او هضم می‌شود و ناگهان در جایی دیگر، در فاصله‌ای دور، روی کاناپۀ خانه، فرد به خود می‌آید و حدس می‌زند متوجهِ گذر زمان نشده. در حالی که هیبتِ این تصادف به قدری بوده که باور نمی‌کند و البته نمی‌تواند اعتراف کند از لحظۀ سکونِ قبلی در پیاده‌رو تا قرارگرفتنش روی کاناپه، اصلا وجود نداشته و تصاویرِ این حالتِ گذار، خاطره‌ای جعلی بیش نیست.

ماتریسقصهرهگذرچاله
مدیر محصول
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید