بچه که بودم، از عینک و بادکنک خیلی خوشم میمد، بادکنک ها رو به صورت شانسی میفروختن، یعنی بادکنک ها رو تو اندازه های مختلف و با شماره مشخص به ی صفحه ی مقوایی نسبتا ضخیمی وصل می کردن، مغازه دار ی صفحه مقوایی کوچیک نشون میداد که پر از شکل های کارتونی جورواجور بود یکیشو انتخاب میکردی پشتش ی عدد بود، که شماره بادکنکی که باید برمیداشتی رو نشون میداد. بردن بزرگترین بادکنک ی جورایی آرزوی ملی بچه ها و نوجونا شده بود :). هیجان انگیز بود، اضطرابی و کنجکاوی که بخاطر شماره بادکنک داشتی و امیدی که به خودت میدادی دفعه بعدی حتما شماره ی درست رو انتخاب میکنی.
ی شایعه ای هم بود که شماره بادکنک بزرگه از قبل برداشته میشه، تا بتونن بادکنک کوچیک ها رو بفروشن. بنظرم ایده ی جالبی برای فروش بود. ی تشویق پنهای برای تکرار خرید به امید پیروزی.
در هر صورت برای من فرقی نمیکرد، نصفه نیمه بادش میکردم و تا شب منتظر بابا می شدم برگرده خونه، ی اتاق بزرگی بود (نمیدونم شاید هم بزرگ نبود، برای ی بچه همه ی وسایل و دنیایی آدم بزرگ ها، بزرگ) که بهش میگفتیم اتاق میهمان، بابا اونجا نماز میخوند. منم بادکنک به دست پشت سرش مینشستم و منتظر میموندم تا نمازش تموم شه، نماز که تموم میشد میپریدم جولو و بادکنک رو میدادم دست بابا، بابا شروع میکرد بادکنک رو کامل باد کنه تا باهم بازی کنیم، بادکنک تو دستای بابا بزرگ تر و بزرگتر میشد منم کلیییییییی ذوق میکردم و چشم از بادکنک برنمیداشتم، بابای من قهرماننننن. اونقد باهم قد بازی میکردیم که بلاخره بابا خسته میشد (بچه ها هیچ وقت خسته نمیشن).
دروغ چرا هنوزم دوس دارم از اون بادکنک شانسی ها باشه و منم با استرس بخرم، بابا هم باشه ...
بعدش کلی بازی کنیم. (بی خیال دنیا...)
اون موقع ها فکر میکردم عینک دوست دارم، از اون عینک های پروانه ای شکل که شیشه های رنگی داشتن. ولی الان که فکر میکنم در حقیقت من رنگ رو دوست دارم.( من عاشق مداد رنگی ام.) دنیا رو ی رنگ دیگه میدیدی و این تفاوت خوشآیند بود. ولی این عینک ها زود میشکستن، و بخیال بچگی دنیا رو سرم خراب میشد، میرفتم تو لاک خودم، البته چون بچه ی بسیار آرومی بودم کمتر کسی متوجه تغییر رفتارم می شد. ولی بابا همیشه اولین نفر بود که متوجه میشد که من ی چیزیم هست، مرحله بعد یکم سخت تر بود، چون اصرار عجیبی به نگفتن مشکلات و ناراحتی هام داشتم، باید اونقدر پیگیر میشدی تا بلاخره متوجه میشدی مشکل کجاست. نمیدونم این همه اصرار برای پنهون کاری اونم از طرف ی بچه ۴ -۵ ساله برای چی بود؟!!
آخه ی سری مشکلا تا گفته نشه حل نمیشه، آدما در کنار و با کمک هم رشد میکنن.
بابا این مرحله رو هم همیشه با موفقیت پشت سر میذاشت و علت ناراحتیمو کشف میکرد. بابا وقتی فهمید بخاطر شکستن عینک ناراحتم بهم قول داد، فردا یکی دیگه میخره، ولی خیلی زود متوجه شد این راه حل خیلی راه حل ایده آلی برای من نیست، آخه میدونی اولا :فردا ی زمان مبهمی برای من بود، من الان ناراحتم، دوما عینکی که فردا خریده میشه، ی عینک جدیده و الان این عینکی که دوسش دارم شکسته. چاره ای نبود باید راه حل قهرمانانه ی دیگه ای رو میکرد، عینک از جایی که روی بینی قرار میگرفت شکسته بود، بابا یکمی پلاستیک عینک رو با شعله نرم کرد و این طوری دو سمت شستگی رو بهم وصل کرد هوراااااااااااا. :) زندگی دوباره شیرین شد.
عینکی که شکسته + عینکی که قولش رو گرفتم و مجبورا بخرن= یعنی فردا من دوتا عینک دارم ;)
تمام.