ritzio
ritzio
خواندن ۱۳ دقیقه·۲ سال پیش

چرا تجربه درونی داریم؟

ما بسیاری کارها راناخودآگاه انجام می دهیم، ولی از بعضی از این کارهای ناخودآگاه، ما یک تجربه درونی کسب می کنیم که بهش میگیم خودآگاه. چرا؟

انگار یک نفر در مغز من نشسته و اوست که منم. او در یک سالن تئاتر نشسته و ورودیهای مغز را گرفته و تصمیم میگیرد. گاهی برای این وضعیت عبارت «تئاتر دکارتی» به کار میرود.
انگار یک نفر در مغز من نشسته و اوست که منم. او در یک سالن تئاتر نشسته و ورودیهای مغز را گرفته و تصمیم میگیرد. گاهی برای این وضعیت عبارت «تئاتر دکارتی» به کار میرود.


چکیده

اخطار: این متن خیلی جزئیات دارد و کمی حوصله سر بر است! اگر علاقه ای به این جزئیات و استدلالها ندارید، همین چکیده را بخوانید کافی ست.

برای درک بهتر مفهوم «خود-آگاهی»، کتاب Consciousness Explained (1991) از فیلسوف معاصر Daniel Dennett مرجعی بسیار عالی از ادراکات جدید و سوالهاست.

دنیل دِنت فیلسوف حوزه خودآگاهی
دنیل دِنت فیلسوف حوزه خودآگاهی


کل داستان اینست که ما از تمام کارهایی که در بدن مان یا توسط بدنمان انجام میشود، تجربه درونی نداریم. یعنی به آنها آگاهی نداریم. ولی از برخی داریم. مثلاً میگوییم من درد دارم، یا فلان کار من را خوشحال کرد. این چیزی که در درون ما این همه چیز را تجربه میکند و خیلی چیزهای دیگری هم که در بدن اتفاق میافتد را تجربه نمیکند کیست؟

اولین بار دکارت به وجود خودش شک کرد و بعد با استدلال اینکه همینکه من شک میکنم پس هستم. ممکن است حتی بدن من و همه دنیای اطرافم توهم باشد، ولی در وجود خودم شک ندارم. و منظورش از خودم همین تجربه گر درونی بود. چیزی که دکارت برای ما تصویر میکند اینست که یک «من درونی» یا «ذهن» که از جنس ماده نیست در مغز ما نشسته و یکسری از اتفاقات بر روی پرده سینمای جلوی او منعکس میشود و آن من درونی آنها را تجربه میکند. پس یک دوگانگی بین مغز وذهن که از جنس چیزی غیرمادی ست ایجاد شد.

تمام حرف دَنیل دِنِت همین است که این دوگانگی وجود ندارد، همه چیز خود مغز است و همه اش هم از جنس ماده است. اما چگونه این چیزهای مادی، تجربه هایی را برای ما ایجاد میکنند که ویژگی های ماده را ندارند؟

پایان چکیده

و حالا تفصیل:

شاید براتون پیش آمده باشد که حین کار دارید به یک موزیک در پس زمینه هم گوش میدید. یکدفعه میبینید با خودکاری که دستتونه روی میز ریتم آهنگ رو می زنید، یا دارید پاهاتون رو مطابق ریتم آهنگ به زمین میزنید. در این جورمواقع از خودتون میپرسید: «عه! داشتم چیکار میکردم؟». حالا فکر کنید همین اتفاق در یک کتابخانه عمومی بیفتد و همین طور که غرق در افکار خودتون هستید، ناخودآگاه ریتم آهنگی که قبلش تو ماشین شنیدید رو با سوت زدن تکرار میکنید. اون لحظه که به خودتون میاد احتمالا همه دارن نگاه تون میکن.

من خودم این تجربه را داشتم. در محل کار جدیدم که یکی از آن رئییس های پیر و دنیادیده و سختگیر داشتم این اتفاق برام افتاد. یک روز که رئیس داشت در نزدیکی های اتاق من با کسی صحبت میکرد، یکدفعه برگشت و بلند گفت: «کی داره سوت میزنه؟» من متعجب نگاهی بهش کردم و بلند گفتم من که نبودم. این اتفاق چند بار دیگه تو هفته های بعدش افتاد. آخرش یک روز من بلافاصله بعد از یک گفتگوی وسط سالن شرکت با رئیس برگشتم و به سمت اتاقم رفتم. یه دفعه رئیس داد زد که «این تویی که سوت میزنی». و من در اون لحظه متوجه شدم که دارم سوت میزنم و یک ریتمی رو تکرار میکنم. بگذریم که بین من و رئیس چی گذشت، ولی برای خود من قطعی بود که همه این مدت چند هفته داشتم ناخودآگاه سوت میزدم و هیچ وقت آگاهانه متوجهش نبودم.

این چیست؟ این بخشی از «من» که یکدفعه متوجه می شود «من» دارم یک کاری را میکنم. این همون راز سر به مهری ست که بشر هنوز در اول اول راه فهمیدنش است. ویژگی مهمی که این پدیده دارد اینست که شناخت ما از آن باعث تغییرش میشود. مثلاً زلزله را در نظر بگیرید. ما هر چه هم مکانیسم های بروز زلزله را بشناسیم، این شناخت، روی آن پدیده هیچ اثری نداره. یا حتی بیماری ها، درسته که ما میتونیم بعد از شناخت شون در آنها مداخله کنیم، ولی دقت کنید اینجا منظورمان شناخت به تنهایی ست.

به مفهوم عشق فکر کنید. ممکن است خیلی از ما در دوره نوجوونی معتقد به عاشق شدن در یک نگاه و عشق ازلی و این چیزها بوده باشیم و بنابراین عشق در ذهن ما یک مفهوم مشخصی دارد. ولی بعدتر که با فرآیندهای مغز آشنا میشویم و می فهیم عشق یک بخش بیولوژیک دارد و البته یک بخش فرهنگی؛ و اطلاعاتی مثل اینها را میفهمیم، دیگر مفهوم عشق برای ما برای همبشه عوض خواهد شد. خودآگاهی هم همین طورست. باید انتظار داشت که با شناختش، نگاه مان به کلمه «خود» یا «من» برای همیشه تغییر کند. چه طور بشود را نمی دانیم.

بگذریم. بحث اصلی ما اینست که بفهمیم این «خود» کیست و چیست؟ این «من» که شاد میشود یا احساس غم را تجربه میکند، یا از یک صحنه زیبا در طبیعت به وجد می آید، این دقیقاً کجاست؟ چگونه از اتفاقاتی که در مغز ما میفتد که همه اش به ماده مربوط ست، یک چیزی به وجود می آید که اصلا مادی نیست؟

اولین فکری که به ذهن همه می آید و در واقع اولین ایده ای که بشر پس از توجه به این سوال به آن فکر کرد، اینست که در مغز ما فقط ماده وجود ندارد. در ما یک چیز غیرمادی هست که این تجربه های درونی را ایجاد میکند. چیزی مثل ذهن یا روح.

بیاید با هم یک تجربه کنیم. چشمهایتان رو ببندید و یک گاو بنفش را تصور کنید.

حالا چشمهاتون رو باز کنید و به این سوالها جواب بدید:

· کله گاو به کدام سمت بود؟ چپ یا راست؟

· آیا همین طور ایستاده بود یا داشت چیزی میخورد؟

· آیا تنها بود یا وسط یک گله؟

· رنگش بنفش تیره بود یا روشن؟

احتمالاً سه تا سوال اول رو راحت جواب دادید. ولی در مورد سوال چهارم شاید شک داشته باشید. بزارید یک بار دیگه این تجربه رو تکرار کنیم. این بار چشماهاتون رو ببندید و یک گاو زرد رو تصور کنید. این بار احتمالاً در مورد سوال آخر هم جواب قطعی دارید. خب تفاوت بین این دو تا گاو چیست؟ خب معلوم است یکیش بنفش است و آن یکی زرد. اما کسی از بیرون نمیتواند بفهمد شما چه تصویری برای خودتان ساختید. مثلا درون قرنیه چشمتان یک چیزی بنفش یا زرد نمیشود.

اصلا بر فرض تکنولوژی آنقدر پیشرفت کند که دستگاه هایی بتوانند با اسکن فوق دقیق مغز شما، جواب شما به هر سوال رو چک کنند. فرضاً بگویند که کله گاو به سمت چپ بود، چون ما یک تحریک در بخش بالا و چپ ناحیه مربوط به بینایی تشخیص دادیم که باعث میشود فکر کنیم گاو ذهن خیالی شما به چپ بوده! اما آنها نمیتوانند واقعاً گاو شما را ببینند. چون وجود مادی ندارد. این فقط در «ذهن» شما ست که این گاو عزیز وجود دارد. رویاها هم چنین ویژگی دارند. داخل مغز شما اتفاق می افتند ولی نمیشود به آنها دست زد یا دید. پس دوباره همان ایده تکرار میشود: یک چیزی دیگر هم درون جمجمه ما هست که مادی نیست و برخی اتفاقات در مغز رو درک میکند و همانست که شادی، رنج، درد و غیره را تجربه میکند.

دقت کردید که در کل این آزمایشهای ذهنی مان یک بیننده وجود دارد، یک مشاهده گر. آنی که گاو زرد یا بنفش را میبیند. در مورد رویا هم همین طورست (جالبه که میگوییم خوابم/رویا دیدم). راستی تا حالا فکر کرده اید که چرا فقط ما اتفاقات درون مغزمان را میبینیم. مثلا ذهن ما هیچ وقت تجربه ای درونی از اینکه کبدمان دارد چه کار میکند نداریم، چون کسی آنجا نیست که نگاهش کند و تا وقتی کبد بیچاره سیگنالی به مغز نفرستد (مثل درد) ما اصلاً متوجه آن نیستیم.


خب پس باید یکی آن تو باشد، توی جمجمه مان یا یکجایی در مغزمان. ولی مشکل اینست که وقتی زنگ درِ مغز را بزنیم و بخواهیم آن «خود»، آن «تجربه گر» را ببینیم، هیچکس در را باز نمیکند. انگار هیچ کس در خانه نیست! هیچ بخشی از مغز نیست که «خود» بودن را گردن بگیرد! ما با چشمهایمان میبینیم؟ با مغزمان فکر میکنیم؟ یا با چشم مان می بینیم و با مغزمان پردازش میکنیم و با ذهنمان درک می کنیم؟ یا هیچ کدام؟

مثلا میگوییم: من مغز دارم.

نمی گوییم: مغز خودش را دارد.

این خیلی طبیعی ست که مغز را مساوی «خود» ندانیم. باید یک چیزی ذهن/روح طور به آن اضافه شود. اولین کسی که به این موضوع پرداخت «دکارت» بود که نظر قطعی وی همین بود که «خود»ش نمیتواند مغزش باشد. یکی از استدلال هاش به این شکل است:

سپس من به این اندیشیدم که من چه بودم و متوجه شدم که گرچه میتوانم تظاهر کنم که بدنم غیرواقعی ست و وجود ندارد، و حتی جهان وجود ندارد که من بخواهم در آن باشم. ولی نمیتوانم تظاهر کنم که «من» وجود ندارم. اتفاقاً بر اساس همین واقعیت ساده که من به وجود چیزهای دیگر شک میکنم نشان دهنده اینست که «من» وجود دارم. از طرف دیگر اگر من از فکر کردن باز بایستم، حتی اگر همه چیزهایی که تصورشان کرده ام حقیقی باشند، من هیچ دلیلی برای وجود خودم نمی یابم. از همین به این نتیجه رسیدم که من موجودیتی (جوهری) هستم که تمام موجودیتم تفکر است و برای وجود داشتن نیازی به هیچ چیز مادی ندارم. من می اندیشم، پس هستم.


یک آزمایش ذهنی دیگر: یک کارخانه تواید شراب می خواهد افرادی را که مزه شراب های مختلف را می چشند و تست می کنند را با یک ماشین جابجا کند. به این صورت که مقداری از شراب را با قیفی درون ماشین میریزیم و ماشین بعد از چند دقیقه، گزارشی بیرون میدهد که مزه این شراب شامل این ترکیبات شیمیایی است و یک کامنت هم در آخر میدهد، چیزی مثل: مزه باکلاس و مخملی طوری دارد یا چیزی شبیه آن. در تکرارهای مختلف معلوم می شود که دقت این دستگاه خیلی بالاست، حتی شاید قوی تر از انسان. ولی فارغ از اینکه دستگاه چه دقت و توان تفکیک بین مزه های مختلف را دارد، هیچگاه لذتی را که ما از چشیدن شراب میبریم تجربه نخواهد کرد. یا خواهد کرد؟ در این مورد بعدا صحبت می کنیم.

در واقع یک دستگاه هیچ وقت لذت شنیدن سوناتای بتهوون و یا دیدن یک بازی بسکتبال را نمی برد. (در این پست در مورد نرم افزاری توضیح دادیم که در سال 1997 توانست قطعه ای بسازد که موسیقی دانان نتوانستند فرق آن را با یک قطعه ساخت باخ اشتباه گرفتند). برای لذت بردن و درک کردن نیاز به «خودآگاهی» ست. در حالیکه میدانیم مغز هم در نهایت یک ماشین است، مثل قلب و کلیه و ... . پس به نظر میرسد مغز نمی تواند جایگاه ادراک و خودآگاهی باشد. «ذهن» جایی ست که چنین جایگاهی دارد. در ذهن است که رنگها و صداها ادراک می شود و جایی ست که قدر و ارزش چیزها تعیین می شود و لذت و رنج تجربه می گردد و اساساً ذهن است که باعث می شود چیزها اهمیتی داشته باشند.

در کنار تمام اینها «ذهن» مرجع تمام کارهای عمدی ماست و باعث میشود که نسبت به کارهایمان مسئولیت داشته باشیم. ولی اگر یک نفر که در خواب راه میرود، به کسی صدمه بزند مسئول دانسته نمی شود. چرا؟ چون خودآگاهی نداشته است. به زبان دیگر خودآگاهی ست که «اتفاقات» را به «اعمال» تبدیل می کند. مثلاً اگر فلان کوه آتشفشان فوران کند و عزیزان ما را از بین ببرد، کسی یقه کوه را نمی گیرد. و احساس خشم و انزجار نسبت به کوه بی معناست.

یکجورهایی چیزی که ما را از یک ماشین متمایز می کند، همین خودآگاهی ست و این خیلی طبیعی ست که ما بدنمان را یک ماشین ببینیم که تحت کنترل یا عروسک خیمه شب بازی «ذهن» است که از درون، بدن را کنترل می کند. من که الان دارم این سطور را می نویسم، در واقع «ذهن» یا «روح» من است که دارد می نویسد، درست است؟

در کل این ایده گیروگور های زیادی دارد. امّا ظبیعتاً به نظر درست می آید که هیچ عمل کننده واقعی وجود ندارد، مگر اینکه پای یک «ذهن خودآگاه» در میان باشد. وقتی به ذهنمان این طور می اندیشیم انگار یک «من درونی» یا «من واقعی» را کشف می کنیم. منِ واقعی، منِ مفزم نیست، چیزی ست که صاحبِ مغزِ من است. هیچ بخشی از مغز نیست که منبع مسئولیت اخلاقی و شروع زنجیره فرماندهی باشد و بتوان گفت همه چیز از اینجا شروع شد.

به طور خلاصه به این نتیجه رسیدیم که ذهن خودآگاه نمی تواند صرفاً مغز یا بخشی از آن باشد، چون هیچ بخشی از مغز نمی تواند:

· جایی باشد که در آن گاو بنفش را میبینیم؛

· عامل تفکر و ادراک و همان «من» در «من می اندیشم، پس هستم» دکارت باشد؛

· از مزه شراب لذت ببرد، از نژادپرستی متنفر باشد، به دیگری عشق بورزد؛

· با مسئولیت اخلاقی عمل کند.

هر نظریه ای در مورد خودآگاهی انسان باید این چهار سوال را که از آن به این نتیجه رسیدیم که باید «ذهن/روح» وجود داشته باشد، پاسخ بدهد.

ایده وجود ذهن که به این شکل از مغز متمایز است، از ماده معمولی تشکیل نشده، بلکه از جنس چیز دیگری ست که نمی دانیم چیست را Dualism می گویند. امروزه این ایده، با وجود همه استدلال های به نظر قانع کننده ای که پیش از این کردیم، دیگر به هیچ وجه مقبولیتی ندارد و تا این حد نامقبول است که به «نعصب دکارت» معروف شده است. البته این نظر علم تجربی ست که اکثراً بر اساس ماتریالیسم می باشد.

تصور دکارت از مغز و ذهن: ذهن چیزی غیرمادی است که اطلاعات را از مغز  میگیرد و دستورها را میدهد.
تصور دکارت از مغز و ذهن: ذهن چیزی غیرمادی است که اطلاعات را از مغز میگیرد و دستورها را میدهد.


مهم ترین اشکالی که به Dualism وارد می شود، چیزی ست که خود دکارت هم به آن توجه کرده ولی نه خودش نه اعقابش نتوانسته اند پاسخی برای آن بیابند: اگر مغز (بدن) و ذهن از دو جنس مختلف هستند از ماده و از چیزهای ذهنی طور، به هر حال باید این دو در یک جا باهم تعامل کنند و ارتباط برقرار شود. مثلاً وقتی چشم یک چیز را میبیند، باید یکطوری به ذهن خبر بدهد که فلان چیز را دیدم. از طرف دیگر ذهن وقتی متوجه آن چیز شد و میخواهد به انگشت فرمان دهد که به آن چیز اشاره کند، باید آن چیز ذهنی طور (که ماده نیست) باید با ماده ارتباط برقرار کند. [از نظر خود دکارت هم مرکز این ارتباط بخش Pineal gland مغز بود که دقیقا در وسط مفز قرار دارد و تا زمان زیادی بعد از دکارت هم کاربردی برای آن مشخص نشده بود.]

این چیز ذهنی طور، که نه امواج نور است، نه صوت، نه اشعه های کیهانی، نه جریان ذرات زیراتمی، چگونه می خواهد اثری بر ماده داشته باشد و از طرفی هیچ اتفاقی در مغر نمی افتد که دلیل مادی مشخصی نداشته باشد. از اصول اساسی فیزیک این است که برای تغییر ماده انرژی لازم است. این انرژی از کجا می آید؟

این تناقض در Dualism خیلی شبیه کارتون هایی مثل کاسپرِ روح است که در آن کاسپر یکجا از دیوار عبور میکند و در جایی دیگر لیوانی را در دست میگیرد. چطور ذهن میخواهد خود را از مادی بودن بری کند و در عین حال بدن مادی ما را کنترل کند. البته بعضی هم استدلال می کنند که این ارتباط می تواند از طریق نوعی خاص ماده باشد که هنوز شناخته نشده است. بعضی هم خودشان را را راحت کرده و گفته اند نحوه کار ذهن فراتر از درک بشر است و از دسترس علم به دور است. همین موضع «ضدعلم» dualist ها باعث می شود که دِنِت آن را Dualism Dogma بنامد و تلاش کند در هر نوع و شکلی، به هر قیمتی شده از آن دور بماند.

با همه اینکه اکثر دانشمندان ایده Dualism را رد کرده اند، ولی این ایده و فکر که خودآگاهی در جای مشخصی از مغز اتفاق می افتد، جایی همه ورودی ها جمع شده و روی پرده تئاتر دکارتی دیده می شود، همچنان در عمق باور تئوریسین ها جا دارد و محققان زیادی را به خود جذب میکند.

تجربهمغزذهن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید