ritzio
ritzio
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

چرا ما از درون خودمان آگاهیم؟

حتمن برای شما هم پیش آمده که کاری انجام دهید، مثلن حرفی بزنید و ناگهان صدایی در درون شما بگوید «این چه حرفی بود که زدی؟!»
این صدای کیست؟ و به چه دردی می خورد؟

انگار ما، 'هم میبینیم' و هم یک نفر درون ما میبیند که داریم میبینیم!
پیچیده ترش اینست که ما از اتفاقات درون خودمان آگاه هستیم.

ما رانندگی می کنیم و در حین رانندگی به طرز رانندگی کردنمان هم فکر میکنیم. یا اگر کسی جلوی ما بپیچد عضبانی می شویم یا شاید بترسیم.
ماشین های خودران هم رانندگی می کنند، اما به رانندگی کردنشان فکر نمی کنند! یا اگر راننده ای از پشت سر دائمن چراغ بدهد، خشمگین نمی شوند یا نمی ترسد.
و خب البته خیلی هم بهتر از ما رانندگی می کنند!
پس این فکر کردن ما به کاری که می کنیم، یا خشم، غم و ترس به چه دردی میخورد؟ چرا وجود دارد؟

در این سلسله پست می خواهیم در مورد این سوالات صحبت کنیم. شاید به جوابی هم نرسیم و حتی سوالات را هم بیشتر کنیم. اما مطمئنن سوالات دقیقتری خواهند بود :)


حالا برای شروع بیایید کمی در مورد خوداگاهی صحبت کنیم. چیزی که آنقدر به آن عادت کرده ایم برایمان بدیهی شده.

- واقعن چرا ما خودآگاهیم؟

- این موجودی که از دریچه چشم ما به جهان می نگرد و به افکار ما فکر می کند، کیست؟

- این صدایی که در درون سر من وجود دارد و آن را «من» می نامیم، از کجا آمده؟

- چرا ما حس غم، خشم، حسرت، شادی و ... را تجربه می کنیم؟

- اصلن این «من» و این احساسات «من» چه کارکردی دارد؟ به چه دردی میخورد؟

- تفاوت ما با یک سنگ یا یک ویروس یا یک کامیپوتر چیست؟

حتی شاید در وهله اول این سوالات به نظر بی معنی برسد، از بس که موضوع بدیهی ست. برای همین من اول تلاش میکنم خودِ این سوال، این حیرت را، منتقل کنم.

برای بهتر فکر کردن به این پدیده، ترجیح میدهم آن را «از-خود-آگاهی» یا «از-درونِ-خود-آگاهی» بنامم.

برای اینکه این پدیده را بفهمیم یک لحظه فکر کنید که «از-درونِ-خود-آگاهی» نداشتید. یعنی مثل فردی که در خواب راه میرود بودید. به نظر شما آیا تفاوتی در رفتار شما ایجاد میشد؟

مثلن شما به یک جلسه کاری می روید، یا در یک مهمانی به فرد جدیدی معرفی می شوید، در همان لحظات اولیه مغز شما با شدت تمام در حال پردازش تمام اطلاعاتی ست که می تواند از محیط دریافت کند تا بهترین واکنش را داشته باشد. به موازات این پردازش، شما یک گفتگوی درونی هم با خودتان دارید. "اوه چقدر چاقه" ، "چه رنگ خوبی برای دکورشون به کار بردن، بهم حس آرامش میده" ، "چرا اینجوری نگاه میکنه آدمو!".

در نهایت شما یکسری واکنش نشان میدهید. مثلن با فرد در مهمانی گرم می گیرید یا نه. یا لحن صحبت کردن و جملات تان را برای پیشبرد مذاکره کاری انتخاب می کنید.

خب سوال اصلی اینست که آیا آن بخشی از پردازش اطلاعات که ما متوجه آن هستیم و از آن "آگاهیم" - همینجا یک لحظه توقف:از آن اگاهیم یعنی اگر از ما بپرسند چطور شد که با فلانی در مهمانی سرد برخورد کردی؟ تمام چیزهایی که بعد از دیدن فلانی در ذهنمان آمده مرور می کنیم و پاسخ میدهیم/ادامه- چه تاثیری در تصمیم نهایی ما دارد؟ یعنی اگر اصلن هم درکی از اینکه چرا این تصمیم را گرفته ایم، نداشته باشیم برخورد ما با آن فرد فرق می کند؟ آیا اگر هنگام راه رفتن در خواب در همین موقعیت قرار می گرفتید تفاوتی در رفتارتان ایجاد میشد؟

خب قاعدتن پاسخ شما اینست که «البته که تفاوت میکرد. در این صورت این من نبودم که تصمیم میگرفتم و رفتار میکردم»

دقیقن این همان چیزی ست که میخواهیم به چالش بکشیم. شواهد بسیار زیادی در تحقیقات علمی هست که احتمال نزدیک به قطعیت ایجاد می کند که در هر دو صورت رفتار شما یکی ست!!! تمام تصمیمات مرتبط با رفتارها در بخشی هایی از مغز صورت میگیرد که ربطی به بخش خودآگاه ندارد. اطلاعات از گیرنده¬های حسی وارد مغز شده و مغز آنها را پردازش می کند و کاری به این ندارد که ما از این فرآیند آگاه هستیم یا نه.

به عنوان تمثیل، بخش های مختلف مغز مانند دپارتمان های مختلف یک سازمان هستند که دپارتمان گیرنده حسی، پردازش و پاسخ ، مستقل از دپارتمانی هستند که وظیفه اش نگاه کردن به آنها و گزارش دادن کار آنها و روایت کردن شان است، یعنی دپارتمان «از-درونِ-خود-آگاهی». آنها کار خودشان را میکنند حتی اگر دپارتمان «از-درونِ-خود-آگاهی» به مرخصی رفته باشد!

این موضوع را چطور می فهمیم؟

اساسن وقتی نوروساینتیست ها به روش های مختلف (که خود این روشها موضوع جذابی ست) توالی فعالیت های مغز را برای انجام کارهای مختلف بررسی می کنند، هیچ جایی دیده نمی شود که بخشی از مغز که مسئول خودآگاه بودن است، پیش نیاز این فعالیت باشد.

همچنین با تحقیقات در مورد بیمارانی که به دلیلی آسیب مغزی دیده اند و بخشی از «از-درونِ-خود-آگاهی» خود را از دست داده اند. آنها در موقعیت های مختلف همان رفتاری را می کنند که یک فرد عادی میکند، تنها تفاوت شان اینست که فرد صدمه خورده هیچ ایده ای ندارد که چرا اینکار را میکند.

باز در یک تمثیل دیگر میتوان این توالی رویداد های مغزی (منظور توالی تحریک شدن نورونهای مختلف است) را به یک دومینو تشبیه کرد. وقتی یک محرک بیرونی باعث شروع ریزش دومینو میشود، هیچ جایی نیازی نیست که خودآگاه دخالتی بکند (حتی برای شروع تحریک)، بلکه دومینو خودش تا آخر راه را میرود. یکجورهایی وسط راه چند تا دومینو هم از مسیر اصلی منشعب می شوند که بخش های خودآگاه را تحریک می کنند. انگار کارهای خودش انجام می شود و فقط خودآگاه مطلع می شود!


بعدن به این شواهد تجربی بیشتر خواهیم پرداخت و موضوع را باز می کنیم. ولی عجالتن اگر این فرض را بپذیریم، به سوالی اساسی میرسیم که بسیار از محققان و فلاسفه شناخت و نوروساینس را درگیر خود کرده است:

پس «از-درونِ-خود-آگاهی» به چه دلیل وجود دارد؟

این دپارتمانی که دارد بخش هایی از کار بقیه مغز را نگاه میکند و از آنها گزارش میدهد به چه دردی می خورد؟ (جالب اینکه این دپارتمان هم فقط از دور نشسته و نگاه میکند و بخش های کوچک از فعالیت مغز را گزارش میکند و همان گزارش هم پر از خطاست!

پس چرا این دپارتمان هست و در طول میلیونها سال در فرآیند تکامل شکل گرفته و تکامل که همیشه به دنبال بهینه کردن و انجام کارها با کمترین انرژی ست، چرا این دپارتمان را ایجاد کرده و یا آن را حذف نکرده است؟

consciousnessخودآگاهیفلسفهنوروساینستکامل
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید