روزها یکی پس از دیگری سپری میشد پدر در جبهه بود و گهگاهی به ما سر میزد و ما هم گاهی در شهر بودیم و گاهی از ترس بمباران دشمن به روستای پدری میرفتیم اما پدر همیشه در شهر بود و به خاطر شرایط کاریش نمیتوانست کنار ما باشد .در روستا سرمست از دوران کودکی با بچه های فامیل بازی میکردیم و این مادر بود که به تنهایی بار مسئولیت خانواده را بدوش میکشید و ما همچنان سرگرم بازی بودیم البته ان روزها خانواده خواهر بزرگ و برادرم که ازدواج کرده بودن هم کنار ما در روستا بودن و همگی در یک خانه روستایی دوطبقه قدیمی زندگی میکردیم .
وقتی شرایط جنگ کمی بهتر شد به منزلمان در شهر برگشتیم و بعد هم که صلح شد . زندگی همچنان ادامه داشت و ما بزرگتر شدیم اما شرایط و اوضاع خانه ما زیاد جالب نبود چون مادرم با زن برادرم رابطه خوبی نداشتن و ما بیشتر وقتها شاهد دعوا و بگو مگو بودیم و من از لحاظ روحی در شرایط خوبی نبودم
روزها گذشت و برادرم منزلی خرید و به منزل جدید نقل مکان کرد و تا حدودی از کشمکش دور شد ولی گهگاهی تنش و دعوا رخ میداد تا اینکه در سال 70پدر تصمیم گرفت منزلمان را بازسازی کند .اسکلت منزل ما قدیمی بود و سقف منزل ترک برداشته بود و بیم ان میرفت که خراب شود بنابراین تصمیم بر این شد منزل نو ساخته شود
پدر کارهای شهرداری و نقشه کشی را انجام داد و ما به اتاقک اخر حیاط نقل مکان کردیم .تا منزل دوباره ساخته شود
روزهای سختی را پشت سر گذاشتیم دست پدر خالی بود برای پرداخت دستمزد کارگر و بنا به مشکل بر میخورد و این اذیت کننده بود مادر اما مثل یک مرد کمک حال پدر بود صبحانه و ناهار کارگران به لطف مادر براه بود و بعد از رفتن کارگران هم مادر بعضی وقتها اجرها را جابه جا میکرد و من و خواهر کوچکترم هم گهگاهی کمک حال مادر بودیم .
منزل با هر مشقتی بود ساخته شد و من دست به کار شدم و چارچوبهای در را رنگ کردم خدای من چقدر خوشحال بودم که منزل نو شده است منزل با هر سختی بود ساخته شد و ما به منزل جدید نقل مکان کردیم
ولی حال مادر خوب نیود از نظر روحی مشکل داشت و کمی عصبی بود مادر زودرنج بود و این هم به دوران سخت کودکی که داشت بر میگشت و ترکشهای این ناارامیها به خانواده اصابت میکرد و این رفتار ها در من تاثیر بدی داشت و من ناخوداگاه این رفتارها رو یاد میگرفتم
البته من ان موقع نمیدانستم مادر حالش خوب نیست که اینطور رفتار میکند کمی تندخو بود و سر هیچ با پدر دعوا میکرد ولی پدر ارام و صبور بود
وبرای راحتی ما تلاش میکردالبته مادر هم کار میکرد ولی شکایتش زیاد بود و بی صبری مادر در من اثر میگذاشت
زودرنج و عصبی بودم خدای من این اخلاق بد چه به زندگی من اورد نادانسته رفتار و اخلاق بدی داشتم از همان کودکی زود قهر میکردم و عصبی میشدم .ان روزها نمیدانستم که این اخلاق بد تاثیر خوبی در زندگیم ندارد القصه هر چه بیشتر میگذشت اتفاقات بدی در زندگی ما می افتاد و حالا متوجه میشوم حال بد مادر در زندگی جذب اتفاقات ناخوب را رقم زده بود .روزها گذشت و من در سال 72زمانی که 20سال داشتم ازدواج کردم و بعد از یکسال نامزدی و عروسی صاحب پسری شدم
3سال بعد از عروسی من هم خواهر کوچگترم ازدواج کرد و بدین سان فصل دوم زندگی من بعد از فراز و نشیبهای زیادی اغاز شد ........
ت
ا