با هرکتابی که -بالاجبار- از قفسهها بیرون میآورم و به کارتنهای موز یا پستِ برجای مانده کوچ میدهم، تکّهای از وجودم همراه است.
گرد و غبار -گاه- نشسته روی جلد و -گاه- میان صفحاتشان را با دستمال پارچهای و حرکتی صدادار (باز و بستهکردن نسبتا محکمشان) میگیرم و به دستگاه تنفسیام میبخشم. بهمثابه هدیهای تازهرسیده از دوستی بسیار نزدیک. آنچنان استشمام میکنم که سرفهها در گلو خفه میشوند و صرفا خارششان -بهصورت استیجاری- ساکن تنگنای حنجرهام میشود.
آدم کتابخوانی هستم؟ خیر. این از حساب گودریدز -تقریبا- تازه تأسیسم نیز پیداست. انگار صرفا ولع داشتنشان را دارم! خیلیهایشان را نخواندم، خیلیهایشان را خواندم و با وسواسی خاص نمیخواهم خواندهشده حسابشان کنم (و مایلم بار دیگر بخوانمشان) و اندکی از آنها را هم به سمع و بصر خویش رساندهام. اندکی.
روزها میگذرند و من در غبارآلودهی زیستن بیش از پیش گم میشوم.
این انگار تنها میتواند حاصل یکچیز باشد:«هرلحظه مستأجرانِ مختصاتی هستیم که در آن نفس میکشیم.»
بله، بالطّبع آنچنان حال و آنم در این تصویر از زندگی اثرگذار است که احوال و آنات شما. نیز اینطورهم نیست که لزوما آثار حالات ما، منجر به سوگیریهای منحرفکننده -از نتیجهی صحیح- در محصولِ اندیشورزیهایمان شود. اینطور اگر بود بایستی احتمالا کلیهی متون را دور میریختیم و از هرلحظه که بر بشر میگذرد فرار میکردیم؛ اما چهگونه؟ کسی که از تاریخ (لحظاتی پیش که خواندن نوشتهرا آغاز کردی) گریزانشود، راهرفتن و بالأخص دویدن را میخواهد از کدام یافتهی بشر بیاموزد؟
ماسک بزن؛ اینجا ابری از غبار بر هستمان چیرهشده.