Rojan Khanipour
Rojan Khanipour
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

سورپرایز؛ یا به قول فرهنگسرا: شگفتانه!


ازم پرسید:«هنوز دوستم داری؟»

در جوابش سر تکون‌دادم و با صدایی که به‌ گوش خودم هم کمی غریبه بود گفتم:«آره فکر کنم دارم.»

چند وقتی بود رابطه‌مون قطع شده بود. با هم حرف نمی‌زدیم و این انتهای اولین مکالمه‌مون بعد از مدت‌ها بود؛ وقتی‌ من رو تا دم در خونه‌مون رسونده بود و ازم خواست پیاده نشم تا یه کم بیشتر کنار هم بشینیم.

قرار شد فرصت بدیم، قرار شد به هم کمک کنیم، مثل تمام این مدت که کرده بودیم، بدون منت.

۱۰-۱۲ روز بعد قرار گذاشتیم.

با استرس و شوق سوار ماشینش شدم، اما برعکس همیشه سکوت خوبی برقرار نبود. سکوتش اذیت می‌کرد. فضای ماشین سرد بود.

گفته بود سرش درد‌ می‌کنه. می‌دونستم میگرنش اذیتش می‌کنه. حتما به خاطر همین بود که حوصله نداشت.

تا برسیم من سعی کردم حرفامو مرور کنم که یه وقت چیزی رو از قلم نندازم.

«اون از رابطه‌ی جدی ترسیده» صدای تراپیستم توی سرم می‌پیچید.

به خودم که اومدم، پشت میز روی صندلی‌های فلزی مشکی رنگ نشسته بودیم و صدای بلند‌ موزیک، جای صدای تراپیستم رو توی سرم گرفته بود.

ازم خواست شروع کنم. بهش گفتم بهتره اول اون بگه. می‌خواستم با حرف‌هام سورپرایزش کنم. برعکس همیشه زیاد اصرار نکرد. انگار عجله داشت. بهم گفت:«ما زیاد به درد هم نمی‌خوریم. ۴ سال یه چیزی‌ بوده و گذشته، ولی الان دیگه نمی‌شه. تو دنبال پیشرفت نیستی، من اهل‌ ریسکم!» و یهو من براش شده بودم کسی که می‌ترسید، اونی که آزادیش رو می‌گرفت!!

دلم نمی‌خواست بیشتر بشنوم. اومدم بیرون.

هیچ‌وقت نشد حرف‌هامو به زبون بیارم. نشد بهش بگم منم مثل تو می‌ترسم، ولی به خاطر تو حاضرم قید دنیا رو بزنم.

سورپرایزرخ نوشتrokhداستان
لیسانس ادبیات انگلیسی، عاشق تجربه، داستان‌های کوتاه و نمایشنامه 3> https://yek.link/rojan
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید