وقتش را تلف نکرد. در این مدت پول خوبی جمع کرده بود. به یک دفتر بلیط فروشی رفت. اولین بلیط به سن_ پترزبورگ را رزرو کرد و سریع به خانهاش برگشت تا وسایلش را جمع کند. فقط سه دست لباس برداشت و همراه با وسایل شخصیاش در کوله پشتیای جا داد. بالاخره میتوانست به یک تعطیلات بیدردسر برود. عالی نبود؟ البته اگر منظور از دردسر، مردن بعد از یک سال نباشد! به مادرش تلفن کرد و گفت که به سفر میرود. شوق و ذوقی که در وجودش نشسته بود او را یاد کودکیهایش میانداخت. یاد زمانی که پدر برایش از شبهای روشن پترزبورگ میگفت.
مسافرتها به سن پترزبورگ ختم نشد. به جاهایی سر زد که از بچگی دلش میخواست ببیند. معبدهای هندوستان و تبت، سواحل کازابلانکا، اهرام مصر، جنگلهای آفریقا و هرکجا که داستانی از آن شنیده بود. یک ماه کامل را برای مادرش کنار گذاشت. کنارش بود و آن یک ماه شادترین ماه زندگیاش شد.
کوچک که بود، یک سال برایش طولانی میگذشت. یادش هست که همیشه از شب تولدش تا تولد بعدی چقدر طول میکشید. هر سال منتظر بود تا تولد بعدی سر برسد و بزرگتر شود. آن قدر روزها را شمرد که نفهمید چگونه شد که یک روز دیگر پدر نبود تا برایش داستان های جالبش را -هرچند تکراری- تعریف کند، که نفهمید مادری که بیش از قبل به او احتیاج داشت را رها کرد تا فرصت شغلیاش از دست نرود. چه فرصت شغلی خوبی هم بود گذران هر روزش کنار جوزف غرغرو! متوجه نبود و فقط میشمرد تا بگذرد. روزها، ماه ها، سال ها، بگذرند تا حقوقش زیادتر شود، تا سابقه کار و بیمه اش بیشتر شود، تا... . و نفهمید تمام زندگیاش منتظر گذشتن بود. هیچوقت برای عشق وقت نداشت و تنها چیزی که به آن فکر میکرد موفقیتش بود. حالا به لطف "غریبه" اینجا روی این بلندی نشسته بود و گسترش آفتاب روی مغازهها و خیابانها را نگاه میکرد و از این همه حماقت خودش در عجب بود. روز آخر زندگیاش بود و او فقط یک سال زیسته بود.
نمیخواست ترسو باشد. به مادرش از این جریانات چیزی نگفته بود. قصد داشت به عمو اسمیت هم بگوید تا مانع مصاحبههای بعد از قتلش شود. اینجوری مادرش فکر میکرد دختر بیچارهاش توسط یک آدم جانی به قتل رسیده و ماجرا تمام میشد. غرق این افکار بود که خود را جلوی کافهی عمو اسمیت دید. کافه هنوز بسته بود اما آنا میدانست خانهی عمو اسمیت همانجاست. در زد و منتظر ماند. خبری نشد. دوباره در زد. عمو اسمیت با سر و وضعی ژولیده و چشمانی پف کرده در را باز کرد:«چه خبره این وقت صب...خدای من، آنا!! بیا تو» و از جلوی در کنار رفت. آنا قدم به داخل کافه گذاشت و عمو اسمیت هم پشت پیشخوان رفت و شروع کرد به دم کردن قهوه:«صبحانه که نخوردی،ها؟» با تکان سر جواب پیرمرد را داد. عمو اسمیت که دیگر به آشفتگی قبل نبود کمی سرخوش شد و گفت:« خیلی وقته کسی واسه صبحانه همراهیم نمیکنه. معلومه امروز، روز خوبیه.» آنا لبخند زد. انگار اسمیت پیر فراموشی گرفته بود. صبحانه را که شامل پنکیکهای تازه و قهوهی داغ بود خوردند. آنا بیشتر از همیشه خورد. یک سالی میشد که دیگر پایبند به رژیمش نبود. چه فرقی داشت آدم چاق بمیرد یا لاغر؟ اسمیت پیر روی دور حرف زدن افتاده بود. حال و هوایش آنا را همزمان به خنده و گریه میانداخت. دلش برای او خیلی تنگ میشد. اسمیت داشت از خاطرات جنگ برای آنا میگفت و آنا غشغش به فرار کردن او از مسئولیتهایش میخندید که صدای زنگولهی در کافه بلند شد. آنا برنگشت. نمیخواست او را ببیند. منتظر بودیک گلوله مغزش را بشکافد یا یک تسمه که دور گردنش بیفتد و با فشار راه نفسش را ببندد. صدای پا نزدیکتر میشد و نفس آنا ناخوداگاه سختتر رفتوآمد میکرد. صدایی آشنا گفت:«خانوم آنا پیِرمَن؟». مثل اینکه چارهای نبود. باید برمیگشت:«خودمم» پستچی بود. یک نامه به دستش داد و امضایی گرفت و رفت. نطق اسمیت بریده شده بود. انگار تازه داشت یادش میآمد آنا اینجا چکار دارد. نامه را باز کرد:«
آنای عزیز؛
زندگی همان کار متفاوتیست که خیلی از ما بلد نیستیم درست انجامش دهیم.
امضاء؛
غریبه.
پینوشت: به اسمیت سلامم را برسان.»