
بنام خدا
تمام شب را از ذوق بیدار مانده بودم. هشت سالم بود. قرار بود به زیارتگاه برویم. همه در خانه ی پدر بزرگ
خوابیده بودیم تا صبح زود با مینی بوس آقا مرداد، راه بیفتیم.
اواخر دهه ی شصت بود. کمتر خانواده ای ماشین شخصی داشت و سفر رفتن سخت و وقت گیر بود. برای همین کمتر پیش می آمد به مسافرت یا جای دوری برویم.
بالاخره آفتاب از پس کوه های سر به فلک کشیده ی زاگرس بالا آمد. ما بچه ها سر از پا نمی شناختیم.
آقا مراد بوق زنان با مینی بوس قرمزش از راه رسید.
بالاخره بعد از نیم ساعت معطلی و جابه جا کردن وسایل یک روزه ی سفر که به قاعده ی رفتن به سفر قندهاربود، با ذوق سوار شدیم.
بوی آفتاب با بوی چرم صندلی ها در هم آمیخته بود و درآن لحظه برای من بهترین بوی دنیا بود.
ما بچه ها در انتهایی ترین قسمت ماشین روی صندلی مثل دانه های انار، کیپ و چسبیده به هم نشسته و منتظر حرکت کردن آقا مراد بودیم.
آقا مراد با آن صورت درشت و سیبیل های پرپشت، تک تک مسافران را از نظر گذراند و با ژست خاصی روی صندلی راننده نشست.
پسر جوان دراز و دیلاقی شاگردش بود و به ما که مدام از ذوق، مثل گندم برشته بالا پایین می پریدیم و ریز ریز می خندیم چشم غره می رفت.
آقا مراد با خواندن دعایی که نمی دانستم چیست بالاخره ماشین را روشن کرد و با صلوات دسته جمعیِ جمع به راه افتادیم.
هر چه از شهر دور می شدیم قلب من بیشتر از پیش به تالاپ تولوپ می افتاد.
به ابتدای جاده های باریک و پیچ در پیچ صالح آباد (صالح اباد شهری کوچک در استان ایلام است) که رسیدیم آقا مراد سر اولین پیچ نگه داشت.
من که عاشق ماشین و جاده و طبیعت بودم، فوری حواسم را به راننده دادم تا بدانم موضوع از چه قرار است؟
آقا مرداد با صدای زمخت و داش مشتی که آن زمان مختص بیشتر راننده ها بود رو به شاگردش گفت:
_ممد جَلدی بپر ببین از روبرو ماشین میاد یانه؟
پسر با چالاکی در را باز و شروع به دویدن کرد.
بعد از دقایقی پسر بالا آمد و با نفس نفس گفت:
_اوسا امن و امانه ماشین نمیاد...
آقا مراد با گفتن صلوات محمدی عنایت بفرمایبن ، دوباره راه افتاد.
چند دقیقه بیشتر راه نرفته بودیم که راننده دوباره ماشین را نگه داشت و همان مکالمه بین خودش و شاگردش رد و بدل شد . پسر دوباره پیاده شد و رفت و دقایقی دیگر برگشت.
آن زمان جاده ها خیلی خلوت بود کمتر ماشینی را در جاده می توانستی ببینی. ما که بچه بودیم و نمی دانستیم این کارها برای چیست؟ ولی بار سوم که نگه داشت پدر بزرگم رو به اقا مراد گفت:
_آقا مراد این پسر کجا میره؟ این توقف ها برای چیه؟
من که از کنجکاوی به ابتدای مینی بوس رفته و کنار بابابزرگم ایستاده بودم ،نگاهم را به آقامراد دوخته بودم تا ببینم حکمت این دویدن ها چیست؟
آقا مراد دستی به سیبیل های پرپشتش کشید و دستمال یزذی چرک را روی گردنش کشید و گفت:
_پیچ های خطرناک رو نمیبینی حاجی؟ ممد میره دید بزنه اگه ماشینی از رو برو اومد منتظر بمونیم اون رد بشه تا من راه بیفتم...
ابروهای بابا بزرگم از حیرت بالا پرید و حس کردم لب های کش آمده اش را کنترل کرد تا نخندد.
دستی به ریش های سفیدش کشید و با لحن شوخی گفت:
_اینجوری که تا فردا هم نمی رسیم...
آقا مراد بادی به غبغب انداخت و گفت:
_فردا برسیم بهتر از اینه که اصلا نرسیم...
آمدن پسر دیلاق فرصت حرف زدن را از بابا بزرگم گرفت.
باز نبودن ماشین و باز صلوات بلندی که فضای ماشین را پر کرد و آقا مراد به راه افتاد.
ایلام در دل کوه ها و جنگل های زاگرس قراردارد و بیشتر جاده ها پر از پیچ و گردنه است و رانندگی در آن جاده ها، برای راننده های ناشی و نابلد، خطرناک به نظر می رسد و فکر کنم آن زمان برای آقا مراد، در حد گذشتن از پل صراط ترسناک و خطرناک بوده است.
آن روز راه یک ساعته را در چهار ساعت طی کردیم و تا به زیارتگاه برسیم، شمار کیسه هایی که از استفراغ پر شده بود از دست همه در رفته بود.
آخرین پیچ را که رد کردیم دیگر رمقی برای صلوات فرستادن نداشتیم.
آن روز به شمار تمام پیامبران الهی صلوات فرستاده بودیم و نرسیده به زیارت گاه خاصعلی، فرشتگان ثواب دوحج را برایمان ثبت کرده بودند....
خاطره ی آن سفر هیچوقت از خاطرم نمی رود و هر بار در آن جاده رانندگی می کنم، پسر لاغر ودیلاقی را می بینم که از پس پیچ ها و گردنه ها با نفس نفس می دود تا نوید نبودن ماشین را برای اوسا مرادش ببرد.
پایان