roozbehp.shafiee
roozbehp.shafiee
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

بیست و دو سال

کرمان - مرداد ماه، ساعت 7:30 بعد از ظهر

خورشید به آرامی غروب می‌کند.

هُرم گرمای تابستان اندکی فروکش کرده و نسیم گرم با عبور خود فضای کوچه را پر غبار می‌کند. گرد و خاکِ هنگام غروب همان‌قدر برای مردم کرمان طبیعی است که ریزش باران برای مردمان شمال، حتی در زمستان هم از غبار رهایی نیست.

کوچه خلوت است و به ندرت ماشینی از آن عبور می‌کند. در انتهای کوچه سینا محبی با گام‌هایی سلانه سلانه ظاهر می‌شود. بی‌اختیار راه می‌رود، انگار پاهایش می‌دانند به کجا باید بروند. ۲۹ سال بیشتر ندارد اما به نظر ۳۵ ساله می‌آید با قد کوتاه و صورتی تپل. ته ریش کم پشتش حال او را نزار جلوه می‌دهد. تنها پیراهن سفید خود را به‌روی لباس راحتی پوشیده تا از سوپر مارکت محل خرید کند. یک هفته‌ای می‌شود به این محله اسباب‌کشی کرده‌اند و آنقدر طی این مدت به سوپر مارکت محل سرزده که بی‌اختیار گام بر می‌دارد. تک پسر خانه است و طبعا خریدهای خُرد خانه با اوست.

آنچنان در افکار خود غرق است که توجهی به اطرافش ندارد، انبوهی از صداها و تصاویر ذهنش را فراگرفته. چشم‌ها و گوش‌هایش باز است اما نه می‌بیند و نه می‌شنود.

صدای پدرش را می‌شنود: پسرجان! پس کی می‌خواهی ازدواج کنی؟ نزدیک ۳۰ سالته!

صدای خواهرش جواب می‌دهد : با کدام پول؟ یک حقوق حق‌التدرس از دانشگاه می‌گیره که میشه هزینه رفت و آمدش تا دانشگاه‚ تازه سربازی هم نرفته.

صدای مادرش را می‌شنود: مادر پس کی میری سرِ کار؟

باز صدای خواهرش جواب می‌دهد: کار؟! مگه کسی به دکتر برق کار می دهد؟ فوق لیسانسش رو هم به زور با حقوق لیسانس استخدام می‌کنند!

صداها و تصاویر یکی‌یکی جای خود را به دیگری می‌دهند، ذهنش حتی یک لحظه هم از کار نمی‌نشیند.

در همین لحظه چند متر جلوتر آقای حجتی یکی از ساکنان محله از درب خانه خود خارج می‌شود. قد بلند و هیکل چهارشانه‌اش توجه هر آدمی را جلب می‌کند. با طمأنینه طول کوچه را ورانداز می‌کند و نگاهش روی سینا ثابت می‌ماند. سیل خاطرات از نظرش می‌گذرد. بعد از گذشت ۲۰ سال هنوز می‌تواند چهره‌ی همکلاسی درسخوان را در صورت مردی که از روبه‌رو می‌آید تشخیص دهد. انگار همین دیروز بود که هر عصر بعد از مدرسه به‌اجبار به خانه همکلاسی می‌رفت تا با هم ریاضی کار کنند.

-"محبی؟ ….. سینا محبی؟ "

سینا سر خود را به سمت جایی که صدایش زده‌اند متمایل می‌کند. چند ثانیه طول می‌کشد تا اینکه می‌تواند خطوط چهره دوست قدیمی را در چهره‌ی مردی که صدایش زده تشخیص دهد. لبخند به‌روی لبهایش می‌نشیند و می‌گوید:

-"اکبر؟….. اکبر حجتی؟! چطوری پسر؟"

با هم دست می‌دهند و روی یکدیگر را می‌بوسند. دکتر در چهره دوستِ قدیمی دقیق می‌شود، موهای اصلاح شده و سر و وضع مرتب اکبر با خاطراتی که از ۲۰ سال پیش در ذهنش مانده متفاوت بود.

اکبر می‌گوید: "چه خبر؟ ….. اینجا چکار می‌کنی؟ "

-"سلامتی، والا یک هفته‌ای هست که اسباب‌کشی کردیم اومدیم اینجا - با دست به انتهای کوچه اشاره می‌کند - اون خانه آخری درب سفید را اجاره کردیم."

-"به سلامتی، پس همسایه شدیم. اینجا هم خانه من هست."

-"مبارک باشه . ازدواج هم کردی؟"

-"اوووه …. الان ۴ ساله، یک بچه هم دارم، تازه یکسالش شده."

-"جدی؟! آقا تبریک می‌گم، قدم نو رسیده مبارک، هرچند یکم دیره شده."

اکبر می‌خندد و می‌گوید: "ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه هست. تو چه کار می‌کنی، بلاخره دکتر شدی؟"

-"آره همین هفته پیش پایان نامه‌ام را تحویل دادم …. بلاخره تموم شد" لبخند کجی به روی لب‌هایش می‌نشیند.

-"آفرین، پس دیگه باید دکتر صدات کنیم."

-"ممنون، توچی؟ ادامه تحصیل ندادی؟"

-"نه، از اول راهنمایی ترک تحصیل کردم رفتم دنبال کار، من به دردِ درس خواندن نمی‌خوردم."

-"واقعا! کارت چیه؟"

-" یک گاوداری دارم، دو سه تا زمین کشاورزی گرفتم روی اون‌ها هم کار می‌کنم."

در همین لحظه زن زیبایی به همراه بچه‌ای در آغوش از درب خانه بیرون می‌آید. اکبر با لبخند به زن اشاره می‌کند و می‌گوید: ”دکتر، خانمم هستن و دخترم"

سینا سلام می‌کند

اکبر رو به زن می گوید: "آقای دکتر محبی، دوست قدیمی."

زن با نگاهی محجوبانه جواب سلام سینا را می‌دهد. چشم‌های سیاهش مثل ستاره در شب می‌درخشیدند.

حضور زن سینا را معذب کرده و رو به اکبر می‌گوید:" اکبرجان، خانمت آمده دیگر زیاد مزاحمت نمی‌شوم، بهتر است به کارتان برسی"

- "مخلصم دکترعزیز؛ راستی کجا داری میری؟ اگر وسیله نداری برسانمت؟"

- "ممنون‚ تا سر کوچه بیشتر نمیرم، مادرم گفته یک سطل ماست بگیرم.“ عصبی می‌خندد.

- "خیلی خوب هرجور راحتی، خوشحال شدم دیدمت دکتر، نشه باز ۲۰ سال بعد همدیگر را ببینیم."

- " نه آقا دیگه همسایه هستیم، همدیگر را می‌بینیم"

دست همدیگر را می‌فشارند. سینا از حجتی و زنش خداحافظی می‌کند و آرام دور می‌شود؛ چند لحظه بعد حجتی در ماشین خود بوق‌زنان از کنار او عبور می‌کند.

هیچ چیز در ذهن سینا نیست، فقط راه می‌رود. بدون اینکه متوجه شود وارد سوپرمارکت شده و به فروشنده نگاه می‌کند.

فروشنده می‌گوید: " امری داشتین آقا؟"

دکتر سرش را به زیر می‌اندازد، یادِ کاغذی می‌افتد که قرار است چند روز آینده به خاطر ۲۲ سال تحصیل خود دریافت کند، یادِ لبخند حجتی در کنار خانواده‌اش، یادِ چهره پدر و مادرِ پیرش و یادِ تمام سختی‌ها و مرارت‌هایی که طی این ۲۲ سال تحصیل کشیده بود.

- "آقا؟!"

اشک در چشمان سینا حلقه می‌زند، زیر لب می‌گوید: "دو نخ سیگار لطفا"

داستانتحصیلدانشگاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید