روزبه شاه‌ولایتی
روزبه شاه‌ولایتی
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

هدیه


- چرا اومدیم اینجا بابا؟

- گفتی برای تولدت یک هدیه‌ی ویژه می‌خوای. هدیه‌ای که همیشه من رو باهاش به یاد بیاری.

- منظورم هر چیزی بود، این نبود. نمی‌دونم... شاید باید مستقیم همین رو ازت می‌خواستم. ولی نگفتی چرا اومدیم اینجا؟

- این خونه هدیه‌ی تو رو در خودش داره.

- اینجا رو برای من خریدی؟

دختر جوان هیجان‌زده شد. دست‌هایش را به هم کوفت. پدر ساکت ماند. از بعد ورود به خانه‌ی دو خوابه‌ با نمای قدیمی هنوز پشتش به طرف دختر بود. پای راستش را آهسته روی موزاییک خانه‌ی خالی کشید و آرام به صدای کرت کرت کفشش گوش کرد.

- گفتم هدیه رو در خودش داره، نگفتم خودش هدیه‌ست.

با دیدگانی تهی به طرف دخترش برگشت. نفسش را خالی کرد و در صورت بهت‌زده‌ی دخترش لبخند زد.

- اول کارت تبریک روی کادو!

دستانش را باز کرد و توجه دخترش را به اطراف خانه‌ی جلب کرد.

- عجیبه، نه؟ طراحی داخلی و معماری خونه کاملا قدیمیه. شاید مربوط به دهه پنجاه یا قبلتر. ولی همه‌چیز انگار همین دیروز درست شده. خونه هیچ نقصی نداره. کاملا بی نقص. بیش از حد بی‌نقص.

- خوب که چی بابا؟

دختر به وضوح بی‌علاقه شده بود. از ماندن در آن خانه حس تباهی می‌کرد

- هنوز متوجه نشدی. البته حق داری. کارت تولد رو خیلی‌ها با عجله می‌خونن. ولی من راهنماییت می‌کنم. هر چی نباشه این هدیه‌ی من به توئه.

چشمان پدر هنوز احساسی نداشت. از زمان ورود به خانه انگار احساسات از وجودش رخت بسته بود.

- این خونه تسخیر شده‌ست. روح، شیطان، بخشی از هستی یا ابدیت... هنوز نمی‌دونم. احتمالا خودش هم نمی‌دونه. نه برای من مهمه نه خودش.

پدر به چشمان متعجب دختر می‌نگریست.

- بعد از کنار انداختن کارت تولد، نوبت باز کردن کاغذ کادوئه. کاغذ کادوی این هدیه خیلی شفافه. انقدر شفاف که نه می‌تونی ببینیش نه لمسش کنی.

دختر احمق نبود، حداقل نه تا آن حد که جدی بودن پدرش را نفهمد. قدرت جریانی که از بدو ورود به خانه او را در خودش کشیده بود را کم کم حس می‌کرد.

- شاید بپرسی منظور از تسخیر شده چیه. ساده میگم، چون خودم بیشتر از این نمی‌دونم. شاید موقع برخورد سیب و گلابی داخل سینک آشپزخونه یا حتی با انعکاس صدای خنده و گریه شروع شده. ولی این خونه الان زنده‌ست. از یک جایی به بعد از چیزی که صرفا وجود داشت به صاحب اراده تغییر کرد. اراده‌ی ساده‌ای هم داره. حفظ و کمال خودش. البته قطعا سلیقه‌ی شخصی هم در این کمال دخیله. هنوز به بقایای خرده مد چند دهه پیش چسبیده. ولی در نهایت کارش رو خوب انجام داده. شاید چون بهترین مصالح رو انتخاب کرده.

دوباره به طرف دخترش برگشت. دستش را گرفت و روی کابین آشپزخانه گذاشت.

- حسش می‌کنی؟

ضعیف بود، ولی تپش قلبی آرام زیر انگشتان دخترک کاسه‌ی یخی در رگ‌هایش ریخت. دستش را کشید. حس ترس بالاخره بیدار شد.

- اینجا کجاست بابا؟ مال توئه؟

- این خونه از من و تو زنده‌تره. بی اخلاقیه اگر بگیم کسی صاحبشه. ولی می‌تونم بگم فعلا من امانت‌دار اینجا هستم. حداقل تا زمانی که به بلوغ کافی برسه تا مسیر دیگه‌ای رو دنبال کنه.

ساعت به سمت ظهر می‌رفت. کم کم فضای خانه سرد می شد.

- اینجا چه خبره بابا؟

- خونه داره بیدار میشه. انتظار دیگه‌ای داشتی؟ البته می‌دونم یک مقدار دیره، ولی هنوز جوونه.

پدر چرخید و دستش را روی دیوار گذاشت.

- فعلا چارچوب خاصی برای خودش نداره. فقط یک چیز، و اون اینکه به همون شکلی که بوده، باقی بمونه.

- می‌ترسم بابا.

- باید هم بترسی. گفتم که اینجا تسخیرشده، و ما الان وسط شکم یک هویت شکل نگرفته وایسادیم. این خونه آدم‌های داخلش رو حل می‌کنه و خودش رو باهاشون ترمیم می‌کنه. البته هنوز به راز ذهن انسان پی نبرده. مجبوره که افکار و احساسات آدم‌هایی که خورده رو دفع کنه. بیا به این دیوار دست بزن. هنوز میشه صدای آدم‌ها رو شنید.

کل بحث بنظر دختر احمقانه بود. ولی هنوز می‌ترسید.

- پس منظورت از هدیه چی بود بابا؟

- درسته، هدیه. تو الان راز این خونه رو می‌دونی.

درهای خانه بسته شدند. پرده‌ها افتادند.

- وقت تصمیم‌گیریه.

نزدیک غروب، دختر جوان تنها از خانه خارج شد. در ظاهرش تغییری دیده نمی شد. ولی چشمانش چیز دیگری می‌گفت. سوار ماشین شد. حالا او، امانتدار اراده شده بود.

داستان
"مرا گر تهی بود از آن قند دست سخنهای شیرین‌تر از قند هست" شعر از سعدی نه من. قند هم زیاد نمیگم دیابت نگیریم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید