کانه بخشی از انسان های به ظاهر شریف و زبان بفهم ، روزهای خود را در قرنطینه می گذرانیم.
نه اینکه خیلی ناراحت باشم و نه اینکه قبل از کرونا هم علاقه ای به بیرون رفتن از غار خونه امون داشته باشم، اما خب اگر استرسش وجود نداشت خیلی بهتر بود...
بعد از چند ماه ، یادم نیست تصمیم گرفتم باز بنویسم...
حرف های روزمره که نوشتنی نیست ، شب می شینی سرکارت و با همکارهای شب بیدار چک و چونه میزنی و برای خواب ها پیام میذاری و کارها رو راست و ریس می کنی و وسطش هی چای و نسکافه و گاهی هله هوله می خوری و یه دستی به نقشه ها و ادیت ها میکشی...
دم دمای صبح ،صبحانه همسر رو میذاری رو اپن و بعد دو سه ساعت می خوابی تا دخترک به زور بیدارت کنه...
بعد پا میشی و غذا درست می کنی و کارهات رو لیست می کنی و اینور و اونور خونه راست و ریس شون میکنی و وسطش جواب پیام دوست و همکارها رو میدی و با مزاحم های تلفنی که شامل خانواده درجه یکی هستن که شماره خونه ات رو دارن یه کمی گپ میزنی و گزارش چه کردی و بچه چه کرده و چه خورده بهشون میدی...
عصر میشه و همسر میاد و دیگه بشین و پاشو که اقا غذا بخوره و بچه شیشه اش رو خورده باشه و تا دوازده- یک مسواک زده باشن و به زور و غرغر یکی رو از وسط کوه اسباب بازی ها و دومی رو از پای تلویزیون بکنی و بندازیشون تو تخت و باز بشینی پای کارت...
روز تمام شد و کسی هم نیست و نبود که چراغ ها رو خاموش کنه...
--------------------
پی نوشت :
یکی از مشکلات بزرگی که با نوشته های پابلیک دارم اینه که نمی تونم بعضی چیزها رو ، بعضی واقعیت ها رو خیلی عریان ، دقیقا همون طوری که تو ذهنم هست بنویسم و این سانسور خیلی زود منجر میشه به سکوت مطلق...
و یکی از مشکلاتی که با نوشتن و یادداشت های پرایوت دارم اینه که زود انگیزه ام رو برای نوشتن از دست میدم.البته که مشکل از خودم هست و نباید منتظر نیروی محرک بیرونی باشم ، اما خب با سابقه ای که از پرشین بلاگ مرحوم دارم شاید این روش بتونه یک کمی جریان نوشته ها رو راه بندازه، بعدا یه فکری برای ادامه اش می کنم...