وسط یک کوچه قدیمی اشاره پیرمردی که داخل حیاط یک خانه متروکه نشسته است شما را به داخل دنیای خانه ای می کشاند که سالیان سال قبل، یکی از خانه های اشرافی و پر رفت و آمد آن محله به حساب می آمده.
آقای ظروفچی بزرگ به همراه 2 همسر و 16 بچه قد و نیم قد خود در این خانه 750 متری زندگی می کرده و الان پسرش که گرد پیری روی موهایش نشسته و چین و چروک دست هایش با قدمت ترک های سطحی و عمیق در و دیوار خانه شباهت هایی دارد بعد از سال ها مهاجرت از آلمان برگشته است.
پیرمرد هر روز تک و تنها می آید داخل حیاط می نشیند و هندوانه ای داخل حوض رنگ پریده وسط می اندازد و منتظر است تا خانه فروش برود و سهم خود را بردارد و برود و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکند.
از در و دیوار خانه بوی کهنگی و قدمت می آید و از کاغذ دیواری های پاره شده و کف زمین که معلوم است با جسم سخت کنده شده حکایت هایی در دل خود دارد. آقای ظروفچی پسر مقصر ویرانی های خانه را معتادان محل می داند، کسانی که می دانستند این خانه قبلا محل سکونت آدم های پولدار محل بوده و حالا که متروکه شده به امید پیدا کردن گنج، جای جای خانه را حفر کرده اند و البته که گنجی در کار نبوده است.
پیرمرد قصه ما عکس های پدر و مادر و همه اعضای خانواده اش را روی دیوارهای سرسرایی که با پله های عریض به طبقه بالا راه دارد چسبانده و حکایتشان را برای عابرانی که دعوتش را به خانه قبول می کنند تعریف می کند.
شنیده ام که می گویند آدم هر چقدر سنش بالاتر می رود بیشتر یاد گذشته می کند و از گذشته ها حرف می زند و حرف می زند و حرف می زند پس من هم گوش می دهم و گوش می دهم و گوش می دهم. وسط تمام جمله های پیرمرد، یک جمله چنان درخشان بود که همان جا در ذهنم پر رنگ شد. جایی که درباره دلنشینی و روح بخش بودن فضای خانه با وجود متروکه و مخروبه بودنش حرف می زد، مکثی کرد و گفت: البته، روحی که این خانه دارد و دلنشینی آن به خاطر روح و اخلاق پدر و مادرم بود.
راست می گفت. این ما آدم ها هستیم که به خشت و گل و آجر و سیمان دور و برمان روح می دهیم و روحمان در تک تک خشت ها و رنگ ها و درز دیوارها رخنه می کند حتی اگر دیگر نباشیم، حتی اگر 30 سال هم از مرگمان گذشته باشد.