بنویسم اینجا که یادم باشد اگر از این روزهای کرونازده و کویر وحشت، به سلامتی گذشتم، قدر خیلی چیزها را بدانم. چیزهایی که تا همین دیروز جزو بدیهیات زندگیام بودند و حتی اگر یک میلیون سال نوری هم میگذشت به ذهنم خطور هم نمیکرد که قرار است روزی تبدیل به حسرت شوند.
مثلا چه؟ مثلا همین بی ترس و واهمه از خانه بیرون رفتن، مثلا دیدن شلوغی و سرزندگی خیابانهای اسفندماه و ذوق مردم برای خرید شب عید، مثلا دست دادن به دوستی و در آغوش کشیدنش یا بوسیدن لپهای تپل کودکی شیرین زبان.
اصلا همین عطسههای ناشی از آلرژی فصلیام آن هم با خیال راحت و بدون دلهره، یا دست زدن به دکمه آسانسور و میله کثیف مترو و بیآرتی و حتی خودکار چرک بانک بدون این که چهار ستون بدنم بلرزد.
حتی باید سپاسگذار باشم بابت این که میتوانم موقع پیادهروی در ازدحام شهر گم شوم یا این که با خیال راحت روی صندلی آرایشگاه بنشینم و نفسهای آرایشگر به صورتم بخورد. دورهمیها و مهمانیها و گردشهای دوستانه هم که دیگر گفتن ندارد.
سال 98 یادم داده قدر بدیهیات زندگیام را بدانم و یادم باشد که شاید امروز باشند و فردا در حسرتشان روز و شب بگذرانم.
این روزها میگذرد، خیلی زود. اما همینهایی که یادم داده یک دنیا میارزد.