یکبار آن قدیمها که بیستوچندسال داشتم، آن قدر از فشار و استرس کار و بدبختی زندگی کم آوردم که رفتم جلوی در یک بیمارستان ایستادم و با خودم گفتم بروم به دکتر بگویم من را دو سه روز بستری کن.
خودم از ایدهای که به ذهنم رسیده بود خوشم آمد. تصور آرامشی که در بیمارستان با آن روبرو خواهم بود لذتبخش بود. هرچه که بود این ایده هم مثل بسیاری از ایدههایی که در زندگی خجالت کشیدم با کسی مطرح کنم، ناتمام ماند.
من ماندم و فشار و استرس کار و بدبختیهای زندگی که روی هم تلنبار میشدند. بدشانسی پشت بدشانسی؛ شکست پشت شکست.
▫️
رابطه من و بابا از آن جنس رابطههای عاطفی و صمیمانه نبود که خیلی با هم حرف بزنیم، همدیگر را بغل کنیم یا قربان صدقه همدیگر برویم. گفتوگویمان محدود به مسائل روزمره بود و روبوسیهایمان هم محدود به لحظه تحویل سال یا جشن تولد. اما در عین حال رابطهمان احترامآمیز، صادقانه و با فاصله بود.
یک روز بعد از کار، خسته از شکستهای زندگی خودم را به خانه رساندم. بابا نشسته بود روی کاناپه و تلویزیون نگاه میکرد. سلامی بینمان رد و بدل شد، نشستم کنارش و سعی کردم من هم تلویزیون تماشا کنم. دقایقی به همین منوال گذشت. دلم طاقت نیاورد. همانجا کنارش دراز کشیدم و سرم را روی پایش گذاشتم. متعجب شد و نگاهم کرد. دستش را روی شانهام گذاشت. دستش را گرفتم و روی صورتم گذاشتم. اشکم نوک انگشتهایش را خیس کرد.
تنها چیزی که توانستم بگویم این بود که: «من همش پشت سر هم بدشانسی میارم بابا...» همین! و اشکم سرازیر شد. این تنها جملهای بود که میتوانست تمام شکستها، فشارها، استرسها و سختیهایی که زندگی روی شانههای نحیف من گذاشته بود توصیف کند.
جملاتی که بابا گفت خیلی یادم نیست. چیزی در اینمایهها که «این هم بخشی از زندگی است». سادهترین و ابتداییترین جملاتی که احتمالا به ذهن هرکسی میرسد. این قسمتش مهم نبود. آن ارتقای رابطه عاطفی بین ما دو تا بود که آرامشبخش بود. حتی آرامشبخشتر از تصور بستری شدن در بیمارستان.
▫️
من در زندگی خیلی آدم مسئولیتپذیری نبودهام. کلا هر مسئولیتی، هرچه قدر هم کوچک، آنقدر ذهنم را درگیر میکند، که برایم تبدیل به کابوس میشود.
حالا این روزها روی دوشم مسئولیتهایی هست که روزگاری تصورش هم برایم هولناک بود. این فشار خردکننده، شکستهای روزمره، مرگ اطرافیان، حسرتهای زندگی و... باعث شده تا دوباره یاد آن جوانک بیستوچندساله بیافتم.
امروز عصر در اورژانس بیمارستان، دخترک جوان زیبایی را دیدم که در لباس خواب غرق در خون روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود. دور مچ دست چپش باند پیچیده بودند و همین نشانه برای فهمیدن اصل ماجرا کافی بود. دلم برایش سوخت. دلم حالش را خواست.
▫️
شب که آمدم خانه، بابا دوباره روی کاناپه نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد. یک لحظه دلم خواست دوباره سرم را روی پایش بگذارم و گریه کنم. جلوی خودم را گرفتم و این ایده هم مثل بسیاری از ایدههایی که در زندگی خجالت کشیدم مطرحش کنم، به لیست ناتمام حسرتهایم اضافه شد.