روشن نوروزی
روشن نوروزی
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

.

امشب دلم میخواست عرق بخورم. شاید چون دلم گریه می‌خواست و همینجوری نمی‌آمد. شاید چون یک معجونی باید بریزد توی گلویم، گلویم را بسوزاند و راهش را از میان رگ‌ها و گوشت‌ها باز کند و برسد به اعماق قلبم و بعد یک قطراتی را بکشد بیرون و بریزد توی کاسه چشمم. اما به جای عرق، نشسته‌ام پشت میز کافه و لیوان چایی کنارم است. «ویران شود این شهر...»


به آدم‌هایی که دلم می‌خواست کنارم باشند پیام دادم و زنگ زدم. همینجوری در حد حال و احوال؛ که ببینم برنامه‌شان چیست. نیامدند. یعنی نمی‌توانستند بیایند. نه اینکه من چیزی خواسته باشم، یا آن‌ها چیزی جواب داده باشند. این را خودم حدس زدم از مکالمه‌مان. خب طبیعی است که آدم‌ها این وقت شب یهویی برنامه نچینند برای شب تعطیلشان.


با خودم گفتم خب الان بروم خانه که چه بشود؟ «چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانه‌ای تاریک؟» این تاریک بودن خانه برای غزاله علیزاده شاید معنی شاعرانه‌ای داشته باشد ولی برای من عین حقیقت است. چون تازه به این خانه آمده‌ام و نفر قبلی لوسترهایش را با سیم‌چین چیده و برده است. هنوز حوصله نکرده‌ام سرِ سیم‌ها سرپیچ ببندم و لامپ بیاندازم رویش. خانه واقعا تاریک است. اصلا از تاریک بودن خانه که بگذریم، کدام آدم احمقی در دنیا هست که تنهایی عرق بخورد و تنهایی گریه کند؟


بعد یکهو فهمیدم که من تا ساعت‌ها بعد کاری ندارم. تا زمانی که کافه‌چی بگوید ساعت کار کافه تمام شده است و من بپرسم آیا می‌توانم تا وقتی که او کف کافه را جارو می‌کند و تی می‌کشد، بنشینم؟ و خب او معمولا مخالفتی نمی‌کند. یکهو حس کردم ساعت به آن موقع رسیده است، کافه‌چی جارو و تی را کشیده، یک لیوان چایی آخر شب مهمانم کرده و حالا دیگر وقت رفتن است. رفتن به خانه‌ای تاریک که کسی منتظرت نیست و قرار هم نبوده کسی منتظرت باشد. یکهو انگار همه این ساعت‌ها به سرعت گذشت و من ماندم در خیابانی که باید در آن قدم‌زنان به سمت تنهاتر بودن بروم.


پشت میز کافه، لیوان چایی کنارم است و انگار که ده پیک عرق خورده‌ام؛ منگم و عمیق نفس می‌کشم. به این تنهاییِ عجیب فکر می‌کنم، یک چیزی از اعماق قلبم می‌جوشد و خودش را به کاسه چشمم می‌رساند. سرم را بین دستهایم گرفته‌ام و پشت میز کافه در حالی که لیوان چایی کنارم است، اشک می‌ریزم؛ بی‌نیاز از عرق.


کافه‌چی آمد کنار میز، لیوان چای سرد شده را برداشت و یک لیوان چای تازه مهمانم کرد.

علاقه‌مند به رسانه، ارتباطات، عکاسی، گیمینگ، نجاری و دیه‌گو مارادونا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید