روشن نوروزی
روشن نوروزی
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

.

«آدم دیر رازهای جهان را می‌فهمد». مثل خود من که همیشه فکر می‌کردم که تنهایی‌ام صمیمی‌ترین رفیق همه دوران‌هایم است و به نظرم می‌آمد که آن تکه از شعر حبیب ساهر، خودش به تنهایی مانیفستِ زندگی است که می‌گوید: «قاپیمی دؤیمه‌ده‌دیر هر گئجه غم». یک چیزی در مایه‌های این‌که «غم با همه بیگانگی، هر شب به ما سر می‌زند».

در این سال‌ها من و رنجِ تنهایی با هم خیلی شب‌های عجیبی را دوتایی گذرانده‌ایم. رفیق و مونس اشک‌ها و آه‌های هم بوده‌ایم. می‌دانم که قبل از من هم با ساهر خیلی دمخور بوده و تا پای مرگ خودخواسته او، همراهی‌اش کرده است.


نطفه این بدعهدی در یک روزی از روزهای کرونا توی مغزم کاشته شد. زنگ زده بودم به تراپیستم که آن موقع‌ها ذوق داشتم حرف بزنم باهاش. دختر زیبا و جوانی بود که خوب حرف می‌زد؛ یا حداقل من دلم میخواست اینطور باشد. راستش من هیچوقت ندیده بودمش و هیچ وقت هم ندیدمش بعدا. کرونا بود و فقط تلفنی می‌توانستم حرف بزنم. یک‌بار گفتم من شبیه آن کاراکتر فیلم Her شده‌ام‌ که با یک ربات حرف می‌زد از تنهایی‌هایش؛ و او پشت تلفن خندید. خنده‌اش هم زیبا بود لعنتی.


یک‌بار همان روزهای اول بود که گفت تو حفره‌هایی در زندگیت داری که از آنها فرار می‌کنی و این فرار را هم با رفتارهای اعتیادگونه انجام می‌دهی؛ خیلی از تعبیر «حفره» خوشم آمد. اصلا انگار همه این سال‌ها دنبال همین کلمه بودم و هیچوقت به عقل خودم نرسیده بود. همانجا بود که با خودم گفتم این ۲۵۰ هزار تومان برای یک ساعت واقعا حقش است. فکر کن چنین کلمه درستی را کی به من گفته بود تابحال؟ و هرساعتی از هفته بعد را به این فکر گذراندم که حفره‌هایم را پیدا کنم و مثل دانش‌آموزی که تکالیفش را تمیز و خوانا با چند رنگ توی دفتر نوشته است، به خانم معلم جوان و زیبا تقدیم کنم.


یک روزی وسط گفت‌وگوهایمان از من خواست یک خط صاف بکشم روی کاغذ و سال تولدم را اول خط بنویسم. بعد پرسید دلت می‌خواهد چقدر عمر کنی؟ خواستم بگویم ۶۰، که نمیدانم از کجای مغزم پرید که گفتم ۶۵ سال. به نظرم به اندازه کافی زیاد بود. عمر مفصلی است برای خودش و من خوب دست‌ِ بالا را گرفته بودم. حساب کرده بودم که تا آن وقت به خاطر سنم بازنشسته هم شده‌ام و پنج‌سالی را هم وقت دارم که کارهای عقب‌مانده را جمع‌و‌جور کنم. خانم جوان زیبا از من خواست که سال مرگم را ته آن خط بنویسم. یک جمع ساده چهاررقمی بود برایم و راحت از پسش برآمدم. با خودم گفتم تا اینجا را خوب پیش برده‌ام و این روانکاو یا روانشناس یا روانپزشک یا هرچی که اسمش است را خوب با هوشم تحت تاثیر قرار داده‌ام. مشقِ سومی که خانم معلم داد این بود که سال جاری را روی این خط پیدا کنم که ناگفته پیداست که این هم برایم کار ساده‌ای بود. نمی‌دانم با خودش چه فکری کرده بود یا حواسش کجا بود که داشت چنین چیزهایی کودکانه‌ای می‌خواست. از یک طرف با خودم می‌گفتم حیف این همه پول که الکی برای این جلسات دور می‌ریزم و از طرف دیگر اینکه خانم جوان زیبا از من راضی بود، کیفورم می‌کرد. سال را روی خط پیدا کردم و پشت تلفن گفتم: انجام دادم.

درست در همین لحظه، همینجا، همین ثانیه بود که خشکم زد و برق از سرم پرید. چیزی که می‌دیدم را باور نمی‌کردم. ماجرا در ظاهر یک پاره‌خط ساده بود که مطابق تعریفش در هندسه، به دو نقطه انتهایی محدود شده و تمامی نقاط بین آن دو را در بر گرفته بود. اما وحشتناک این بود که یکی از این نقاط -که دست بر قضا، سال جاری بود- به انتهای پاره‌خط خیلی نزدیک‌تر از  ابتدای آن بود. توی مغزم و توی دلم آشوب بزرگی برپا شده بود. انگار که همه شهروندان یک مملکت علیه حاکمی که نسل‌اندرنسل با اقتدار حکمرانی کرده بود، شوریده باشند و در لحظاتی که به کاخ نزدیک می‌شوند به‌دنبال جایی برای زنده ماندن بگردم.

- خوبی؟

- نه

گفتم «نه» و این صادقانه‌ترین حرفی بود که در تمام آن جلسات به خانم زیبا گفته بودم؛ بعد پرسیدم: الان بالای یکی از اون حفره‌هاییم؟ و منتظر جوابش نماندم. معلوم بود که هستیم.

بقیه حرفهایش را خیلی نمی شنیدم. آن «بدعهدی» که قبلا‌حرفش را زدم اینجا رخ داد. درست نیم‌ساعت قبل از آن بود که در دفاع از سبک زندگی‌ام مونولوگ مفصلی برای خانم گفته بودم و الان مثل یک عروسک کوکی که پیچ کوک‌ش را تا ته پیچیده باشند، یکریز حرف می‌زدم؛ که دلم می‌خواهد برگردم به روستایمان، زن بگیرم، کشاورزی کنم و همانجا بمیرم و خاکم کنند.


من رفیقهام را خیلی دوست دارم. رفقایم آخرین بازمانده ذرات غرور من هستند. خودم انتخابشان کرده‌ام. رنجِ تنهایی در صدر جدول لیگ برتر رفقایم است همیشه. قهرمان بلامنازعی که هیچ وقت نائب‌قهرمانی در کارش نیست. اما چندیست که در رفاقتمان خدشه افتاده. این را امروز فهمیدم. وقتی از ذوق آمدن رفیقِ دیگری، سرپیچ یکی از سیم‌های آویزان از سقف را بستم تا خانه تاریک نباشد.

«آدم دیر رازهای جهان را می‌فهمد.»

علاقه‌مند به رسانه، ارتباطات، عکاسی، گیمینگ، نجاری و دیه‌گو مارادونا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید