روشن نوروزی
روشن نوروزی
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

.

می‌آمد و جلوی در کافه می‌نشست و روزنامه می‌خواند. پیرمرد خسته‌ای بود که به سختی با عصا راه می‌رفت و معلوم بود که پاهایش یک مشکل جدی دارند. شاید یک عمل جراحی ناموفق، شاید یک تصادف یا شاید هم یک معلولیت مادرزادی. می‌آمد و از بچه‌های بار یک چایی بیرون‌بَر می‌گرفت، می‌نشست روی سکوی کنار کافه و روزنامه می‌خواند. پاشنه کفش‌هایش را می‌خواباند. شاید برای اینکه پاهایش توی کفش راحت‌تر باشند و از رنجِ راه‌رفتنش کمی کاسته شود.


آن وسط‌ها اگر ما برای سیگار از کافه بیرون می‌زدیم، یک سلام و علیکی بینمان رد و بدل می‌شد. دفعات اول انگار که انتظارش را نداشته باشد کسی تحویلش بگیرد، کسی آدم حسابش کند، هول‌هولکی جواب سلاممان را می‌داد. بعدها راحت‌تر برخورد می‌کرد و لبخندی هم با سلام‌و‌علیک تحویلمان می‌داد. روزنامه‌خواندنش، چایی‌خوردنش که تمام می‌شد، به سختی بلند می‌شد و همانطور به سختی راه می‌رفت به سمت خیابان. ساعت‌ها طول می‌کشید تا برخیزد، راه برود و آنقدر برود و برود تا ما دیگر نبینیمش.


برای ما اسمش «اون آقاهه» بود. ناگفته پیداست که قیافه‌اش، لباس‌هایش و حرکاتش شبیه متکدی دوره‌گردی بود که جایی برای خواب نداشت. اما بعدها فهمیدیم که معلم بوده، که توده‌ای بوده، که از کار اخراجش کرده‌اند، که خانه و کاشانه‌ای در شهرستان داشته و بعدها به خاطر بی‌محلی بچه‌هایش آنجا را رها کرده و به تهران آمده است. تنها نکته مشترک واقعیتِ اون آقاهه با تصورات ما این بود که جایی برای خواب نداشت. در گرمخانه می‌خوابید. همه این‌ها را بعدا فهمیدیم. وقتی با شرم و خجالت از «پ» خواسته بود که برایش پول جمع کنیم تا بتواند کفش بخرد. گفته بود قیمت گرفته و یک جفت کفش دست‌دومِ راحتی را می‌شود با ۳۰۰ هزار تومان خرید و حتی با خودش حساب کرده بود که اگر بچه‌های کافه نفری ۲۰-۳۰ هزار تومن کمک کنند، پول کفش جور می‌شود. وسط همان مکالمه بوده که بقچه دلش را برای «پ» باز کرده بود و از رنج‌های بی‌شمار زندگی‌اش گفته بود. این که باید پاهایش را عمل کند؛ اینکه خیریه‌ای حاضر شده خرج عملش را بدهد؛ اینکه بچه‌هایش در حقش ظلم کرده‌اند و او هم تصمیم گرفته رهایشان کند و خیلی چیزهای دیگر.


«پ» اولین نفری بود بین ما که تصمیم گرفت با اون آقاهه سلام‌وعلیک کند. آن اوایل همه ما می‌دیدمش و از کنارش رد می‌شدیم؛ سیگاری روشن می‌کردیم و شروع می‌کردیم به حرف زدن با هم جلوی کافه. «پ» بود که در اون آقاهه شخصیتی را کشف کرده بود که ارزش معاشرت دارد. اون آقاهه خیلی زود برای ما یکی از خودمان شد. هیچوقت توی کافه نمی‌آمد و نمی‌نشست و بچه‌های بار حواسشان بود که چایی‌اش را ببرند جلوی در و به دستش برسانند.

اون آقاهه خودِ معنی رنج بود. راه رفتنش دل آدم را کباب می‌کرد. چشم‌های بادامی مهربانش موقع سلام‌وعلیک کردن دلت را آتش می‌زد. رنج از سر و کول این مرد بالا می‌رفت. انگار که این مرد برای رنج‌کشیدن و با رنج زیستن آمده باشد توی این دنیا. حتما روزی که کیانوری را آوردند جلوی تلویزیون تا اعتراف کند، اون آقاهه هم یکی از تماشاچیان بوده و مثل بقیه هم‌حزبی‌هایش رنج کشیده، خجالت کشیده و فروریخته بود. اما همه ما می‌دانستیم روزی که از «پ» خواسته بود برایش پول کفش را جور کنیم، از تماشای اعترافات تلویزیونی رهبر حزب هم برایش سخت‌تر بوده است.

▪️

من هیچوقت توانمندی خوبی در لباس خریدن نداشتم. کلا نمی‌فهمیدم برندهای لباس چه هستند و وقتی کسی از اهمیت خرید از بنتون، ال‌سی وایکیکی، نایکی یا جین‌وست حرف می‌زد، برایم خنده‌دار بود. کلا برایم بین آن چیزی که اینها می‌فروختند و آن چیزی که دستفروش میدان رسالت می‌فروخت، فرقی وجود نداشت. اولین بار «پ» بود که من را مجبور کرد لباس برند بخرم. رفتیم پالادیوم و یک سری پیراهن خریدیم و من که شیفته پیراهن آبی آسمانی هستم حسابی از خجالت خودم درآمدم. بعدها هربار که سفر خارجی می‌رفت برایم لباس سوغاتی می‌آورد و هیچ باری نشد که از یک چیزی، برایم فقط یکی بخرد. اگر کفش بود دو جفت بود. اگر کمربند بود سه تا بود. اگر جوراب بود ۷-۸ تایی می‌شد. یکبار یک کیسه زباله مشکی بزرگ آورد و همه لباس‌هایی که دلم نمی‌آمد دور بیاندازم را ریخت توی آن و گفت ببرم ببخشم به کسی. از رکابی‌هایم متنفر بود و مجبورم کرد برویم و لباس‌های تازه بخرم.

▪️

امروز شلوار طوسی جین‌وست را با پیراهن آبی آسمانی ال‌سی‌وایکیکی ست کردم و کمربند قهوه‌ای گاراموند را با کفش زارا سرمه‌ای قهوه‌ای پوشیدم که حالا دیگر رنگ و رویش رفته است. شلوارم زانو انداخته و پایین پیراهنم یک نقطه‌ای سوراخ شده است که چون توی شلوار می‌رود اهمیتی ندارد. کمربندم از نقطه‌ای که تا شده خط انداخته و روی کراواتم نخ‌کش شده است. چند وقتی می‌شود که دیگر لباسی نخریده‌ام. حالم شبیه لباسهایم نخ‌کش است و یاد بعضی آدم‌ها مثل کمربندم روی روحم جا انداخته.


اون آقاهه را جلوی کافه دیدم. کاپشن قرمز زیبایی پوشیده بود و یک جفت کفشِ راحتی نو که «پ» برایش خریده بود توی پاهایش بود. دیگر پاشنه کفش را نخوابانده بود. کفش‌ها فیتِ پاهایش بودند. جلوی کافه نشست، چایی‌اش را خورد و روزنامه‌اش را خواند. بعد عصایش را برداشت، به سختی بلند شد و توی خیابان پرواز کرد و رفت.

کفشکافهرنج
علاقه‌مند به رسانه، ارتباطات، عکاسی، گیمینگ، نجاری و دیه‌گو مارادونا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید