کاوه گفت: «تو برو بالا بعنوان مجری». هنوز آن تکه فلز سیاه براق توی دستم بود. محکم چسبیده بودمش. رویش نوشته بود: مرحوم آرش عاشورینیا، قطعه 88، ردیف 132، شماره 532. گفتم: «چشم» و یادم نیست آن تکه فلز سیاه براق توی دستم را به چه کسی سپردم. بهنظرم خودش به تنهایی یک اثر هنری است و راستش بعضی وقتها به هنرمندی که مینشیند و اسم و شماره آدمها را توی قبرستان با رنگ سفید روی آن تکه فلز سیاه مینویسد حسودیم میشود.
رفتم بیرونِ قطعه، سیگاری که میدانم نباید بکشم را روشن کردم. با خودم گفتم قرار نیست آن بالا گریه کنی. قرار نیست بغض کنی. قرار است محکم و رسا آدمها را دعوت کنی. وقتی رفتم بالا، آرش زیر پایم دراز کشیده بود. دستهایش را گذاشته بود پشت سرش، پاهایش را انداخته بود روی هم و توی صورتم میخندید. همه آن چیزهایی که قرار بود بگویم از مغزم پرید. قرار بود از میهمانان بابت حضورشان تشکر کنم ولی اولین چیزی که گفتم این بود که «سلام آرش. مرگ به تو نمیاد». خندید؛ اما من گریه نکردم. بعد انگار که حرصی از درونم از دست آرش داشته باشم گفتم «ما جوونتر از اونیم که رفقامونو با دست خودمون خاک کنیم.»
تقصیر آرش بود. همهمان را حرص داده بود. من اینجور وقتها که از دست کسی حرصم میگیرد، میزنم زیر گریه. راستش از ناتوانیام است، خودم هم میدانم. اما آنجا با همه حرصی که داشتم باز هم گریه نکردم. یعنی نتوانستم گریه کنم. وقتی یکی یکی رفقای گمشدۀ این سالها را در آغوش میکشیدم هم نتوانستم گریه کنم. وقتی حسین چنگ میزد توی خاک و زاری میکرد هم نتوانستم گریه کنم.
سوتفاهم نشود؛ برای ما تُرکها معنیِ گریه کردن این است که بنشینیم روی زمین و به تُرکی اوخشاما بخوانیم و زار بزنیم. توی مراسم مرگ عمهام بود که فریبا، دخترعمهام را میگویم، اوخشاما میخواند سر مزار و من گریه میکردم. دلم میخواست مثل فریبا زار بزنم برای آرش و درست وسط اوخشاما خواندن یقهام را بگیرد و بپرسد که «این کلمه که گفتی یعنی چی؟» عادتش بود. دلش میخواست معنی همهچیز را بداند. آخرین تکههای خاک را که پاشیدند روی مزار آرش، من با وحشت اطراف را نگاه میکردم. من هنوز نتوانسته بودم گریه کنم.
رفتم خانه، روی کاناپه دراز کشیدم و به سقف اتاق نگاه میکردم. آرش توی آشپزخانه داشت چایی میریخت. قلبم سنگین شده بود انگار که نطفه یک جانوری درون سینهام بسته شده باشد. گفتم: «تو واست شجریان چایی دم کرده، من برام آرش عاشورینیا». خندید و من باز هم گریه نکردم. نتوانستم یعنی؛ نمیآمد. یک چیزی گیر کرده بود توی سینهام و نمیتوانستم بیرون بیاندازمش. آن شب، سقفِ سفیدِ اتاق، پرده نمایشی بود که تمامی تصویرهایی که از آرش یادم بود را جلوی چشمم آورد. سه فریم قبل و سه فریم بعدش را هم نشانم داد که اصالتش مسجل شود. اما باز هم گریه نکردم. نمیآمد لعنتی. در مراسم خانه هنرمندان با صدای تکتک خوانندهها و سخنرانها اشک ریختم، ولی زورم نمیرسید دست کنم وسط سینهام و این جانوری که درونم رخنه کرده بود را بکشم بیرون.
***
چراغها را خاموش کرده بودند. گوشه سالن، روی صندلی نشسته بودم وهزار فکرِ مداوم توی مغزم میچرخید. در این چند ساعتی که به این جمعِ گلوله خوردهها دعوت شدهام، همه آن تصاویر سقفِ سفیدِ اتاق در شب مرگ آرش، جلوی چشمم میرقصند. وقتی خاطره خواند که «ای چنار خوش قیافه»، من منتظرِ «ما حالمون بده» نشدم.
خاطره اوخشاما میخواند، درست عین فریبا؛ و من گریه کردم.