تابستان 1397 بود که در حال پژوهشی پیرامون نمایشگاه سالیانه گروه عکس پودیوم بودیم. این دومین نمایشگاه سالیانه ما بود و قرار بود عنوان «خرده روایتهایی درباره فوتبال» داشته باشد. چندین مجموعه مختلف درباره فوتبال کار کرده بودیم و من هم قرار بود مجموعهای درباره ورزشگاه امجدیه کار کنم.
برای مشورت با حمیدرضا صدر به دیدار او در دفتر یک شرکت رفتیم. با مهربانی پذیرای ما بود. بیش از آنکه از فوتبال حرف بزنیم از زندگی حرف زدیم و همین نگاه او به فوتبال بود که من را علاقهمند به شنیدن حرفهایش کرد.
در میانه آن گفتگو، بحث به امجدیه کشید. نگرش سوسیالیستیاش به فوتبال را دوست داشتم. وقتی از امجدیه حرف میزد اصلیترین چیزی که برایش اهمیت داشت این بود که روی سکوهای امجدیه آدمها با هم برابرند. فارغ از طبقه، درآمد، جایگاه شغلی، مذهب، نژاد یا هرچیز دیگری، شانه به شانه هم میایستد، یکدیگر را در آغوش میکشند و سرود تیمشان را آواز میکنند. هربار از امجدیه میگفت، شور عجیبی در چشمهایش میشد یافت. سر و دستهایش بیشتر و بیشتر تکان میخوردند و با حالتی شیداگونه به دنبال کلماتی میگشت که شاید بتواند شوری که در سر داشت را اندکی به مخاطبش منتقل کند.
همانجا، درست سر بحث درباره امجدیه بود که از وصیتی عجیب برایمان سخن گفت. اینکه خودش خوب میداند که این بار که از ایران برود، خبری از بازگشت نیست و در غربت خواهد مُرد. در واکنش به جملات کلیشهای «خدا نکنه» و «این چه حرفیه» که ما از خودمان صادر میکردیم، دستهایش را دوباره تکان داد؛ به این نشانه که این حرفها را رها کنید. گفت در آمریکا با شرکتی که وظیفهاش سوزاندن اجساد است صحبت کرده و قرار مدارها را گذاشته که بعد از مرگش یک گلدان حاوی خاکستر جسدش را تحویل خانواده بدهند. وصیت کرده که نیمی از گلدان در اقیانوس ریخته شود تا -آنگونه که خودش میگفت- شاید برسد به خلیج فارس. نیمی دیگر از خاکسترش را دوست داشت روی سکوهای امجدیه ریخته شود. تا آخرین ذرات وجودش دوباره همان سکوها را لمس کند.
حمیدرضا صدر آدم سانتیمانتالی بود؛ همه ما این را خوب میدانیم. ولی وقتی داشت درباره ریخته شدن خاکستر بدنش روی سکوهای امجدیه حرف میزد، در چشمهایش اعتقاد راسخی بود. انگار که تصور برآورده شدن این آرزو، آرامش عجیبی به او میداد.
بعدها برای آن نمایشگاه، با یک دوربین کونیکا که لنزش آسیب دیده بود و نگاتیوهای قطع متوسط، مجموعه امجدیه را عکاسی کردم. حمیدرضا صدر چندی بعد از ملاقاتمان از ایران رفت و فرصتی پیش نیامد تا نمایشگاه را ببیند. مردی که عاشق امجدیه بود، اگرچه هیچگاه این عکسها را ندید، ولی حالا شاید زمانش رسیده باشد که بگویم این عکسها را از نگاه او عکاسی کردهام.